! روزی که مرد شدم


بیست و سه سال پیش  روز بیست اسفند  سال  ۱۳۶۶ روزی بود که هرگز فراموشش نمی کنم ، روزی که همه زندگی ام را عوض کرد ...
امتحانات ثلث دوم بود و آن روز آخرین امتحان را باید می دادم ، امتحان علوم که ندادم از چند روز قبلش فکری همه ذهنم را گرفته بود صبح زود همه فرمها و کاغذهایی را که گرفته بودم لای کتاب علوم گذاشتم و از خونه زدم بیرون و رفتم پایگاه مالک اشتر تو خیابون خاوران ترس داشتم که نکند بفهمند در رضایتنامه والدین بجای امضای پدرم انگشت شصت پایم را زده ام ! چند بار امتحان کرده بودم  حتا انگشت شصت دستم هم کوچک بود و می شد فهمید که برای پدرم نیست و ناچار شصت پایم را در استامپ زدم و همه چیز آماده بود ، برگه عضویت بسیج مسجد محل و فرم رضایتنامه و درخواست اعزام به جبهه ، فتوکپی شناسنامه که چهار سال هم بزرگترش کرده بودم ، ساعت ده صبح در پایگاه بودم و ساعت دوازده همه چیز تمام شد ! مسئول اعزام یک بلیط قطار تهران اندیمشک با بیست تومان پول و نامه معرفی به جبهه را بهم داد و گفت خدا قوت بسیجی !
هنوز ترسی نهفته در دلم بود به خانه برگشتم ، مادرم نبود آن روزها زنهای شهرک همه می رفتند مهدیه محل و برای رزمنده ها یا نان می پختند و لباس می دوختند و یا کمکهای جمع شده را بسته بندی می کردند ، رفتم در مهدیه و مادرم را صدا زدم آمد و گفت امتحانات را چه جور دادی ؟ نگاهی کردم و گفتم خوب ، خوب دادم ! گفت باشه برو خانه می آیم گفتم نه میخوام برم با بچه های بسیج اردو ، گفت شب که می آیی ؟  نگاهی کردم و گفتم کمی دیر می آیم و اگر بیشتر می ایستادم حتما گریه ام می گرفت و همه چیز لو می رفت نگاهی کردم و گفتم خدا حافظ مامان ! گفت چیزی شده گفتم نه و یکبار دیگر تمام قد و بالایش را نگاه کردم و پیش خودم گفتم شاید این آخرین باری باشد که نگاهش می کنم و زیر لب گفتم چقدر دلم برایت تنگ خواهد شد و رفتم کمی آنور تر ساکم را لای بوته های شمشاد مهدیه قصر فیروزه قایم کرده بودم برداشتم و از شهرک زدم بیرون از پل هوایی اتوبان که می گذشتم همه چیز را خوب نگاه کردم ، رضا دوستم دم نانوایی روبروی شهرک منتظرم بود با یکی دیگر از بچه های بلوار ابوذر به اسم حسین عسگری همه با هم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم ایستگاه قطار ساعت پنج بع از ظهر همه چی تمام شد ! در ایستگاه قطار حال و هوای ترس و اضطراب هممون عوض شد و بوی دود اسفند و عطر گلاب ایستگاه قطار را گرفته بود و ما غرق در آنها و نوای ای لشگر صاحب زمان سوار شدیم  و حالا فقط دوازده ساعت با جبهه فاصله داشتیم دم دمای صبح بود که قطار مقابل پادگان دوکوهه ایستاد !
همه چیز به سرعت می گذرد برگه را که به دژبانی دادیم وارد شدیم و می رویم ستاد لشگر و بعد از دقایقی ما سه نفر را می فرستند گردان کمیل و می گویند بروید آخرین ساختمان و خودتان را به گردان معرفی کنید تا می رسیم مقابل گردان و خودمان را معرفی می کنیم می گویند الان صبحگاه هست اول بروید صبحگاه بعدش ترتیب کارتان را می دهیم ، می رویم ته صف گردان می ایستیم که بیشتر شبیه گروهان بود ! پادگان ظاهرا خالی بود و قدیمی تر ها می گفتند خیلی پادگان خالی شده می ایستیم و صدای مرتضی خانجانی  در کل زمین صبحگاه طنین می اندازد که : گردان ! از جلو از راست نظام .
-الله ...
- به احترام قرآن خبر... دار !
- اسلام پیروز است . شرق و غرب نابود است . یا حسین !
 و یکی شروع می کند به خواندن قرآن ، قرآن تمام می شود و گردانها در اختیار مسئول گردانها قرار می دهند که مارو معرفی می کند به گروهان شهید بهشتی دسته شهید باقری که یکهو جواد را دیدم از بچه های بسیج محل که میگوید : به به خیلی خوبه ! خوب شد که اومدید ،می رویم طرف دسته ، دسته ای که شاید سی نفر بیشتر نبودیم و باز نیم دسته است همه رو بر می گردانند وکنجکاو نگاهمان می کنند و دو سه نفری هم زیر لب غر می زنند که دسته ماهم شده کودکستان !آسمان هنوز درست و حسابی روشن نشده که صدای محسن را از دور می شنوم که به به بچه های قصر فیروزه ! می رویم و سلام و علیک و آخر سر یواش می پرسد امیر فرار کردی ؟ هیچ نمی گویم و نگاهش می کنم ، غرق در خاطرات و ترس و بهتم که دستی به شانه ام می خورد که نگاهم به جواد می افتد که صبحانه نمی خوری اخوی ؟ همدیگر را بغل می کنیم و سلام علیک و داخل اتاق طبقه اول ساختمان گردان می شویم که سفره پهن است و صبحانه چیده شده  می کنند . که جوادو می بینم از اون ته می گوید اهکی جنگ هم شده بچه بازی آخه تو کجا اومدی ؟  می خندم و می پرم تو بغلش ، تا ظهر وضع به سلام و علیک و آشنایی می گذرد و دم غروب که همه با هم به حسینیه می رفتیم انگار نه انگار که من امروز صبح با اینها آشنا شدم و به دوستان دیر سالی می ما نیم وضو که می گیریم صدای مرتضی  خانجانی را می شنویم که می گوید برادرا نماز را بخوانند و سریع شام بخورند که باید حرکت کنیم !
همه مات و مبهوت همدیگر را نگاه می کنند و برق شادی در نگاه همه موج می زند و من می فهمم که ظاهرا امشب یا فردا عملیات است ! .....

عملیات  بیت المقدس سه !
درست چهار روز بعد از اومدنمون ساعت دو بعد از ظهر روز بیست و چهارم اسفند تو همون گرد و خاک عملیات وقتی که شونه به شونه حسین داشتم حرکت می کردم یه آخ شنیدم و برگشتم حسین بود که به خاک افتاده بود ... نگاش کردم یه خورده نگام کرد و حتا فرصت نشد باهاش خداحافظی کنم ، چشاش بسته شد و شهید شد ...
گریه ام کرد با دست خونهای صورتش را پاک کردم و سرشو گذاشتم رو زانوم و گفتم حسین با معرفت باهم اومده بودیم و این رسمش نبود ، کشوندمش کناری و تو سینه کش خاکریزی گذاشتمش و رفتم یا شایدم اون رفت و مارو جا گذاشت ... می رفتم و نگاش می کردم و می گفتم بچه محل مگه قرار نذاشتیم همیشه باهم باشیم ؟ ...نداشتیم و نداشتیم ....

نظرات

‏ناشناس گفت…
جان نویسنده آخوندنامه در خطر است وی که با دایر کردن وبلاگ های زیاد (خیلی از آنها هک و غیر فعال شدند ) و نوشتن مقالات طنز و جدی برای مسولین رژیم احوندی، و همچنین با سرودن شعر و شعار برای آخوند ها نقش فعالی در حوادس قبل و بعد از انتخابات داشت در خطر اخراج از Australia میباشد وی دوران تحصیل خود را در سیدنی میگذراند و امیدوار بود که تا انتخابات آینده ایران در آنجا بماند .

ولی با درخواست وی موافقت نشد و از وی خواسته شده تا استرالیا را تا یک ماه دیگر ترک کند . متاسفانه ایشان هم کمی کله شق

تشریف دارند و تصمیم گرفته اند تا مستقیما به ایران رفته و خود را تسلیم کند و با این کار جان تمامی دوستان خود را نیز به خطر خواهد انداخت . دوستانی که با نام امیل های او در وبلاگها یا سایت ها عضو میشوند . و کامنت برای سایت های آخوندی میفرستند چون فکر میکردند که جای او امن است . وی از سال ۱۹۹۶ یا ۱۹۹۷ بصورت فعال بر الیهه رژیم آخوندی تبلیغ کرده و هیچ وقت حاضر نشده تا این رژیم مزحک را قبول کند و بهای زیادی را بابت ان پرداخته است از جمله محرومیت های شغلی و تحصیلی. لذا از تمامی دوستان تقاضا میگردد تا در حد توان خود اطلا رسانی کرده تا دوباره قضیه نوشدارو بعد مرگ سهراب پیش نیاید چون این فرد از نظر جسمانی نمیتواند در مقابل شکنجه دوام آورد .
یکی از دوستان ب.ت

پست‌های معروف از این وبلاگ

! وطن و تن

شبهای احیا و احیای ایمان

آیا بشار اسد در ایران است ؟