جنگ واقعی
پنج نفری زل زده بودیم به راه باریکه ای که در دل خاکریزها بود ، کوچک که چه عرض کنم خیلی کوچولو بودیم برای آرپی جی زدن ،بقول سید صالح هر پنج نفرمون را که با هم قاطی کنند شاید میشد دوتا آدم درست حسابی ازمون در بیارن ! من و جواد تو این سنگر بودیم و رضا و سعید سنگر بغلی وسط ما هم مسعود تو سنگری بود و بی سیم چی بود یه نیم دایره درست کرده بودیم و منتظر بودیم تا تانکهای بعثی ها از این باریکه بیایند تا بزنیمشان !
اولین تانک که گرد و خاکش آمد داد زدم که رضا من ! ، یعنی من میزنمش قبضه را سفت گرفتم دستم یک دو سه بلند شدم ایستادم و جواد هم سفت پاهامو بغل کرد تا موقع شلیک آتش قبضه و تکونش زمین نندازتم ، یه نگاه کردم یه نشونه تا سربازروی برجک به خودش اومد شلیک کردم ... آتش گرفت و زمینگیر شد مسعود داد زد ایولا درست نمی تونستم بشنوم هنوز گوشم داشت وزوز می کرد ...
قبضه رو که گذاشتم زمین داد زدم و پریدم بالا و پائین جواد بغلم کرده بود و می بوسیدم رضا و سعید هم از سنگر بغلی برام دست تکون می دادند این اولین باری بود که داشتم آرپی جی می زدم همین که داشتیم خوشحالی میکردیم گرد و خاک تانک بعدی بلند شد رضا داد زد: من ! رضا که بلند شد یکهو جواد گفت یا فاطمه زهرا امیر نیگا کن ! که دیدم پشت تانکه که رضا نشونه رفته همینجوری دارن میان بدون معطلی گفتم جواد پارو بگیر شلیک کردم نخورد خورد جلوش و خاک بود که به هوا بلند میکرد دیگه رسما کر شده بودم .... آرپیجیها یکیش نمیخورد، یکیش بغل تانک میخورد. تانکها هم همین طور میآمدند. هر چه جلوتر میآمدند، آرپیجیها کم تر خطا میرفت. اما باز میآمدند. خیلی نزدیک شده بودند این اولین تمرین جنگی ما بود وسط یک جنگ ، جنگ واقعی .
فروردین 1367
شرق بصره - شلمچه
نظرات