از عملیات مرصاد تا کوی دانشگاه




شب پیش خبر داده بودند که اسلام آباد سقوط کرده و همان شب ما را از دوکوهه سوار شینوک کردند ، خلبان نزدیک اسلام آباد که رسد گفت نمی توانیم فرود بیائیم و مجبور شدیم بیرون شهر و نزدیکی همدان بشینیم و بعد از همانجا ما را با کامیون و اتوبوس به سمت اسلام آباد حرکت دادند ، در مسیرمان فقط مردم آواره را می دیدیم که دارند از اسلام آباد فرار می کنند نزدیکهای صبح بود که رسیدیم به گردنه چهار زبر که حالا نامش را گردنه مرصاد گذاشته اند .
در همین گردنه بود که مجاهدین پشت انبوهه ای از ماشینهای مردم متواری از شهر زمین گیر شده بودند .  وقتی به  تنگه رسیدیم دیدیم که آنها به شدت موضع گرفته و با حداکثر امکانات جلو آمده اند. به کناره های جاده پناه بردیم.

تا بچه های گردان مقداد و فکر کنم تیپ مسلم بن عقیل که سمت چپ ما بودند برسند داشتیم از رو همون تپه های چهارزبر با مجاهدها درگیر می شدیم که دیدیم از عقب دارند بچه هامون رو می زنند ،  درپایین گردنه یک  ساختمان نیمه کاره بود که وقتی داشتیم به سمت شهر حرکت می کردیم بچه ها از اون غافل شده بودند و حالا یکسری از مجاهد ها معلوم شد که اونجا مخفی شده بودند .
دقیقا نمی دانستیم چکار باید بکنیم اگه بسمت اونور تنگه حرکت میکردیم مطمئنا بخاطر اینکه هنوز بچه های مسلم بن عقیل نرسیده بودند قیچی می شدیم همانجا می موندیم از پشت داشتند با قناسه و تک تیرانداز هایشان می زدند ما را برای همین همه رفته بودیم کنج تپه ها و چسبیده بودیم به زمین که همون موقع ها سعید قاسمی با حاج یحیی قیاسوند با موتور اومدند و گفتند برگردید عقب و دور ساختمان رو محاصره کنید بچه ها موضع گرفته بودند و با آرپی جی ساختمون خرابه رو زدند که بعد از فکر کنم یک ساعتی معلوم شد همشون کشته شدند و چند نفر هم با قرص سیانورخودشان را کشته بودند .
حالا بچه های مسلم دیگه به ما رسیده بودند و رفتیم داخل شهر به اسلام آباد كه رسيديم در خون غوطه ور بود !

بيمارستان شهر با تمام حوادث  خونینی که شهر پیش رو گذاشته بود  آن روزها خالي خالي بود ! همه مجروحان شهر و آنهايي كه هنوز با گذشت یک هفته از قبول قطعنامه در بيمارستان بودند ، و حتي بيماراني كه ته ريش داشتند و قيافه شان به رزمنده ها مي خورد پيكر سوخته شان در مقابل بيمارستان به چشم مي خورد بچه هاي تعاون و امدادگران لشگر هنوز به شهر نرسيده بودند و گردان كميل از اولين گردانهايي بود كه به شهر هلي برد شده بود ، عمليات مرصاد ما و فروغ جاويدان آنها ساعاتي بود تمام شده بود و ما مشغول پاكسازي شهر بوديم ، تک و توک از بالای خانه ها و داخل مغازه ها هنوز باقی مونده مجاهدها داشتند تیراندازی میکردند وضع خیلی بدی بود ، یکسری از بچه ها از این پشت بام به اون پشت بام می رفتند و خانه ها را پاک می کردند و ما هم از تو کوچه و خیابون اونها رو پشتیبانی میکردیم ولی کل عملیات وقتی داخل شهر رسیدیم چند ساعتی بیشتر طول نکشید ویا تسلیم شدند و یا اینکه فرار کرده بوند .

صحنه های خیلی دلخراشی در شهر بود ، از جنایتشان در بیمارستان شهر گرفته تا کشتن مردم بی دفاع شهر ،با ديدن آن صحنه ها تمام تاب و توانم را از دست دادم و براي اولين بار در تمام مدت حضورم در جبهه بريدم و گريستم ، گريستم براي همه آن صدها مجروحي كه مجاهدين آنها را به آتش كشيده بودند و با شعار زنده باد خلق قهرمان از پنجره هاي بيمارستان به بيرون پرتابشان كرده بودند و حتما با همين عملياتهاي پيروزمندانه شان مي خواستند تا فردا در تهران باشند !
همه اینها را گفتم اما حدود ده سال بعدش دوباره این صحنه ها برای من تکرار شد ، من همیشه هر وقت یاد جنایت های منافقها در اسلام آباد می افتم بعد خاطرات کوی دانشگاه هم برای من تداعی می شود ...
۱۸ تیر ۱۳۷۸
به كوي كه رسيدم ساعاتي از حمله وحشيانه برادران ! گذشته بود ، تعالي مسئول شوراي تامين وزارت كشور ساعت هشت صبح به من زنگ زد كه خودت را به كوي برسان و بين اگر مي تواني دوستان سابقت را به بيرون كوي بكش ، واقعه اي كه من از دو روز پيش هم به وزير اطلاعات و هم به وزير كشور هشدارش را داده بودم و اينكه قرار است دانشگاه و دانشجويان را به خاك و خون بكشند اما به دليل نمي دانم چه ؟! هيچ كدام جدي نگرفتند و درست در لحظه موعود نه تنها هيچ كدام در محل كارشان حاضر نبودند بلكه موبايلهايشان را هم خاموش كرده بودند و من ايمان دارم آنها نيز در فاجعه كوي دانشگاه شريك هستند آنها هم در سكوت معنا دارشان شرايط را براي قصابي نيروي انتظامي و لباس شخصي ها فراهم كردند .
جو كوي دانشگاه نه ملتهب كه به واقع كربلا بود تمام خوابگاهها و مخصوصا خوابگاه شماره هيجده ويران شده بود و رد خون بود كه بر در و ديوار نيمه سوخته ساختمانها نمايان بود ، رضا حجتي از بچه هاي تحكيم وحدت تا منو در كوي ديد با عصبانيت و گريه مي گفت شنيدي كه بچه ها را از پنچره ها با ذكر يا زهرا و يا حسين به بيرون پرتاب كردند ؟
اين را كه گفت من به ناگاه بياد بيمارستان شهر اسلام آباد افتادم و در دل گفتم اگر آنها منافق بودند پس اينها كه بودند ؟
مسعود ده نمكي با دارو دسته اش  هنوز در كوي بودند مهدي صفري تبار و محمد بابائيان و سعيد عسگر همانهايي كه متهمين به قتل عزت ابراهيم ن‍ژاد هستند و بعدها كه به همين اتهام بازداشت شدند با يك فتوكپي گواهينامه كفالت گرفتند و از دادگاه انقلاب آزاد شدند بي محابا با اسلحه اي بر دست و كمر دانشجويان و حتي آنهايي را با سر و صورت خونين نا و تواني نداشتند را مي گرفتند و تكه اي پارچه را بروي صورتشان مي بستند و سوار ماشينهاي نيروي انتظامي مي كردند و به ناكجا آبادهاي بي نام و نشان هدايتشان مي كردند  رضا صارمي كه هنوز نمي دانست من از ميانشان مدتي است استعفا دادم به سمت من آمد و گفت چرا ايستادي پاكسازي دو خوابگاه هنوز تمام نشده ؟
نگاهش كردم و با خود گفتم پاكسازي ؟ اون پاکسازی کجا و این پاکسازی کجا ! و اصلا این بچه چه می دونه که پاکسازی یعنی چی ؟ هنوز هم مي گويم تمام بد بختي و افول حزب الله در همين جاست ، بسيجي هاي جنگ نديده رزمنده هاي بعد قطعنامه درست مثل همين صارمي و مهدي صفري تبار و سعيد عسگرها و بابائيانها كه عقده هاي خود را اينجا درمان مي كردند و مگر مي شود كه كسي كه بيمارستان اسلام آباد را ديده باشد خود دست به جنايتي آن سان بزند ؟
بخاطر همين هاست كه همیشه گفته ام بين انصار حزب الله و مجاهدين خلق هيچ اختلاف و فرقي نيست و فرقشان فقط در اين است كه آنها ريش ندارند و اينها دارند وگرنه در عمل هر دو يكي هستند ! حمله دوم لباس شخصي ها كه ظهر روز جمعه بود تمام شده بود و تازه سر و كله آقايان پيدا شد ، موسوي لاري كه به داخل كوي آمد رفتم به سويش و گفتم آقاي لاري من دو روز پيش به شما و آقاي تاج زاده گفته بودم كه مي خواهند اين جنايت را بكنند ، هيچ نگفت و سري تكان داد !
كوي بعد از دو روز حمله كمي آرام شده بود از بچه هاي تحكيم وحدت خواستم فرصتي بدهند تا بروم از پشت تريبون آزاد حرف بزنم و گفتم آن چيزي را كه بعدها در آن نوار به تفصيل گفته بودم و همان بهانه اي شد تا شش روز بعدش بازداشت شدم ! امروز نيز با گذشت سالها از آن روزها هنوز هيجده تير خونين است ، آن خونها آن دردها آن زخمها و بازداشتها هيچ وقت فراموش نخواهد شد و تا پرچم جمهوري اسلامي در اهتزاز است همچون لكه ننگي بر تاركش خواهد ماند اما هنوز هم ، هم از ناحیه همین مجاهدین و هم از ناحیه همین مدعیان حزب الله من برای کشورم احساس نگرانی می کنم ...


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

! وطن و تن

شتر مرغی بنام اکبر هاشمی رفسنجانی

! خامنه ای هم بالاخره فهمید