عاقبت به خیر !
باز برگشته بودیم خط و دوباره گلوله و خمپاره بود که دارد می آمد. باران گلوله بود که می بارید هوا هم آتیش بود انگار شلمچه دیوانه شده بود ، باید از کامیون پیاده می شدیم و پیاده می رفتیم .
جنگ داشت سخت تر می شد ، نیروها هی کم و کمتر می شدند ساعت طرفهای دو نیم سه عصر بود که رسیدیم پشت خاکریز ، فاصله ى خاكريز ما و عراقى ها خيلى كم بود فقط چند متر بود ، دوشکاچی پشت سنگرشون رو قشنگ می دیدیم بی شرف انگار خستگی نداشت یه ریز داشت شلیک میکرد و گردو خاکی بپا کرده بود!
به خاکریزاول که رسیدیم دراز كشيديم پشت خاك ريز، هوا همچنان وحشی و داغ بود نفسم هم از هوا و هم از ترس بند آمده بود . تا دراز کش رو خاکریز خوابیدیم ، جواد رفت برای قبضه آرپی جی اش موشک بیاره که یه بسیجی سیزده چهارده ساله همسن و سال خودم چهارتا كمپوت گيلاس، خنك، عينهو يك تكه يخ آورد انداخت بغلم و رفت ، انگار گنج پيدا كرده بودم توى اون گرما، اولی رو نفهمیدم چجوری باز کردم و همونجوری همشو با هسته خوردم رفت پی کارش داشتم دومیش رو داشتم باز میکردم که یکی اومد نشست بغل دستم ، گفت وضع چه جوریه دلاور؟ حال نداشتم جوابشو بدم گفتم می بینی که حاجی ؟ قمردر عقربه !
گفت نمیخوای از مهمونت پذیرایی کنی ؟ نگاش رو اون دو تا کمپوت بود که برای جواد گذاشته بودمش گفتم نه والا خیلی تشنمه این که مال خودمه اون دوتا هم صاحب دارن نداشته باشن هم خودم بلدم چى كارشون كنم. برو از اون اخوی بگیر ! ته خاکریزو نشونش دادم که داشت همونجور کمپوت می انداخت و می رفت !
چند دقیقه ای نشست و با دوربینش اونور دید زد و رفت !
جواد كه اومد، عرق از سر و رويش مى بارید دوتا كمپوت رو دادم دستش و گفتم بگیرش داشت از دستت می رفت يه نفر اومده بود، لاغر مردنى. كمپوت مى خواست بهش ندادم. خيلى پررو بود!
گفتش :همين كه الآن سوار موتورش شد ؟
گفتم :آره همون
گفت: خاك تو سرت ! حاج محمد بود که !
تیرماه ۱۳۶۷ ،سه راه شلمچه
....
حالا باورم نمیشه که اون بسیجی بی ادعا ، اون فرمانده لشگر خاکی این روزها نماینده مجلس شده و داره جلوی ملت می ایسته و اونها رو دشمن می دونه !
حاج محمد اسماعیل کوثری! فراموش نکن که تو روزی جانشین «شهید محمد ابراهیم همت » شدی و الان مردم دارند داد میزنن :«بسیجی واقعی همت بود و باکری» ! آری حاجی خدا همه رو عاقبت به خیر کنه ...
نظرات