... فردای نامحتوم دیکتاتورها


فردای آن روزی که به بهانه آ ن نوار ويدئويی افشاگريم بازداشت شده بودم از بازداشتگاه ۵۹ سپاه مرا به بند امنيتی ۲۴۰ اوين منتقل کردند ومثل همه هم بندی هايم زندگی ام خلاصه شده بود در يک سلول دو در سه متری بشماره ۳۴ و سه تخته پتو سربازی و مشتی کاغذ که پر بود از" س" يعنی سئوال " ج "  يعنی جای خالی جواب برای بازجوئی که بايد پر می کردمش .
در آن بحبوحه شلوغکاری و رونق کار دادگستری تهران (ايامی بود که سلطان علی خامنه ای مطبوعات را پايگاه دشمن خوانده بود و دسته دسته روزنامه نگار بازداشت می شدند و بغل بغل روزنامه توقيف)٬ بند ۲۴۰ شايد تا بحال اينهمه بازداشتی به خود نديده بود ، کار وبار بازجوها سکه بود!
 رفت و آمد زياد بود اولين صدای آشنايی که در گذر اين رفت و آمدها از اتاقهای بازجويی مجاور بند به سلول شنيدم٬ صدای دوست عزيزم محمد قوچانی بود که از مراسم ازدواجش برای چند دقيقه گپ دوستانه آقای سعيد مرتضوی مستقيم فرستاده بودش به اين بند! و اکنون ماهی از آن چند دقيقه می گذشت.
چند روز بعدش هم صدای مسعود بهنود را شنيدم که با بازجويش بحث می کرد وبه سلول هدايت می شد تا که فردايش در راهروی منتهی به بند همديگر را ديديم ! بهنود لبخندی زد واينکه: به فرشاد تو هم اينجايی؟٬که البته فرصتی برای جواب دادن نبود و هردويمان با اشاره بازجوها چشم بندمان را پائين تر کشيديم و به راه خويش کورمال کورمال ادامه داديم!
در همين گذرها بود که يکبار هم دزدکی از زير چشم بند احمد زيدآبادی و لطيف صفری و اکبر گنجی را هم ديدم!

شبهای بند ۲۴۰ ٬شبهای عجيب وبيادماندنی ای بود صدای آواز زندانی خانمی که از هر غروب شروع می کرد به خواندن و عجب غمگين و زيبا هم می خواند...من از اون آسمون آبی می خوام من ازاون شبهای مهتابی می خوام....از گوشه ديگر صدای گريه های دلريش يک زندانی که نمی دانم از چی بريده بود و اينهمه دل پرغصه داشت و فريادهای گاه وبی گاه سربازها که از اين برجک به آن برجک برای همديگر پيغام می فرستادندو صدای چک چک شيرهای دستشوئی سلولها و قدمهای منظم نگهبان در راهرو...و سيل افکاری که مدام به ذهنت می آمد و آينده نامحتومی که نمی دانستی چيست؟
هر چه از خاطرات آنجا بگويم کم گفته ام ٬اما نيت اين قلم از اين يادداشت بازکاوی آن خاطرات نيست ٬مسئول اين بند امنيتی جوانکی بود حدود ۳۰ تا ۴۰ سال ريز نقش و لاغر اندام باقدی نسبتا کوتاه و عينکی فتوکروميک بنام «ملاحسيني» (همانی که ناجوانمردانه به مشتی سرباز روز اعزام اکبر گنجی به دادگاه کنفرانس برلين برای پوشاندن لباس زندان بر تنش و مخالفت وی بزور بر دستش دستبند زد و به زير ضربات باتوم گرفتش و لباس را بر تنش پوشاندند) ، اولين بار که ديدمش٬آمده بود دم در سلول و گفت:بايد موهای سرت را بتراشی ٬مخالفت کردم ٬رفت با دوسرباز و باتوم آمدند! ظاهرا چاره ای نبود ٬تسليم شدم و باقی ماجرا من بودم و سر از ته تراشيده شده!
کارش حساب و کتاب نداشت و انگار که کل شبانه روز را در آن بند سر می کرد بعدها که ايام بازجويی و انفرادی ام تمام شد و به سالن های عمومی که در اوين آموزشگاه شهيد کچويی خوانده می شود منتقل شدم باز هم از شر «ملاحسيني» خلاصی نداشتيم چرا که وی بر تمام کارهای زندانيان سياسی و مطبوعاتی نظارت تام و تمام داشت از ملاقات با وکلا تا اعزام به دادگاه و حتی ملاقات با خانواده هايمان نيز بايد با اجازه و گاهی هم با حضور ايشان صورت می گرفت.
يک ملا حسينی بود و يک زندان اوين يکهو می ديدی که با مشتی سرباز و مامور می ريخت تو سالن و تمام زندگی و اسباب و اثاثيه زندانيان را زيرو بالا می کرد و می رفت وهر دفعه به دلخواهش يک چيز را ممنوع می کرد يک روز روزنامه را ممنوع می کرد و روز ديگرکاغذ و قلم را يکبار ليوان شيشه ای و بار ديگر ناخنگير و....
 کل زندانيان اوين انگار حکم برده رابرایش داشتند و ايشان هم حتما خود را صاحبان این برده  ها می دانستند !
 در اواخر ايامی که در زندان اوين بودم بی هيچ مقدمه ای خبر آوردند که «قطبي» رئيس زندان اوين عوض شده است و فردی ديگر به گمانم « خانی »  نام بجای او رئيس زندان شده است و بعدش هم خبر آمد که ملا حسينی هم عوض شده است...
موجی از شادی در بين تمام زندانيان پيچيد ٬شايد از خبر آزادی شان هم اينقدر خوشحال نمی شدند پيچيده بود که به وی مسئوليت مهمتری داده اند...

پيمانه من هم انگاری پرشده بود و چند روز بعدش آزاد شدم خبر انتصاب قطبی به عنوان رئيس سازمان زندانهای استان قم را در روزنامه ديدم خيلی دلم می خواست بدانم که ملاحسينی هم کجاست و چه می کند ؟ تا اينکه يکروز از يکی دوستانم شنيدم که وی هم محلی و هم مسجدی قطبی بوده و صرفا بر اساس رفاقت با وی اين پست به وی داده شده بوده و چون نام خوشی هم از خود بجای نمی گذارد و بخاطر شکايتهای زيادی هم که از وی شده بود و نامش بر سر زبانها افتاده بوده وقتی هم که قطبی به قم منتقل می شود ديگر وی را با خود نبرده است و روز ديگری هم خبر آوردند که وی در صندوق قرض الحسنه مسجد دارالسلام  مشغول به کار است.
چند ماهی از اين اخبار گذشت دانشگاه زاهدان مرا برای شرکت در مراسم پاسداشت اصلاح طلبان دربند دعوت کرده بود موقع برگشت در فرودگاه مهرآباد وقتی برای رفتن به خانه مقابل ترمينال ايستاده بودم در ميان مسافران و رانندگان جوانی را ديدم حدود۳۰ تا ۴۰ سال ريز نقش و لاغر اندام باقدی نسبتا کوتاه و عينکی فتوکروميک و... بله خود ملاحسينی بود که می گفت:سواری دربست !
تا مرا ديد آمد خود را عقب بکشد که ديگر دير شده بود و چشم در چشم بوديم و برای دست به سر کردن همديگر دير شده بود !!
سلام و عليکی ردوبدل شد و پرسيد چه ميکنی؟ گفتم هيچ !به شغل مشکوک روزنامه نگاری مشغولم ! شما چه می کنيد؟ نگاهی کرد و گفت ما هم هيچ می بينی که!
خدا نگهداری گفتم  واز کنارش گذشتم و او هم مسافری سوار کرد و در شلوغی ترمينال گم شد و من هم بسوی خانه روان ودر اين فکر بودم که چه کسی فکر می کرد سرنوشت ملاحسينی با آن ادعا و قدرت بی حدومرزش به اينجا ختم شود؟
امروز که اين يادداشت را در ذهنم مرور می کردم با خودم گفتم این که شاید کوچکترین دیکتاتوری بود که عاقبتش به این جا کشید ، مثلا چه کسی فکر می کرد بن علی و مبارک و قذافی کارشان به اینجاها بکشد و واقعا عاقبت اسد در سوریه و  خامنه ای و اعوان و انصار آنها که این روزها خود را حاکم بنامنازع ایران می دانند به کجا می کشد ؟ ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

! وطن و تن

شتر مرغی بنام اکبر هاشمی رفسنجانی

! خامنه ای هم بالاخره فهمید