به ایران بازخواهم گشت

در مرداد ماه سال 1381 وقتی که دیگر نه امنیت جانی داشتم نه امنیت روحی و .. وقتی که حتی در خانه ام هم امنیت نداشتم و دست آخر موتور سواری بی نام و نشان در خیابان امیر آباد بروی من و همراهم و ماشینمان آتش گشود تصمیم گرفتم که تنها گزینه و آخرین راه چاره ممکن را انتخاب کنم و همان شب وقتی که سعید مرتضوی مدام به تلفنم زنگ می زد و تهدیدم میکرد که به دادستانی خودم را معرفی کنم و ایادی اش در خانه مان به انتظارم نشسته بودم همان شب خودم را به مرز رساندم و راه چندین ساله همه آوارگان و فراریان از حکومت جهل و جور را انتخاب کردم و به واقع سربه بیابان گذاشتم ،وقتی به خودم آمدم که در خاک ترکیه بودم  بله من از ايران فرار كرده ام ، اينكه  مي گويم فرار كرده ام بارها گفته ام نه  تشبيه نيست فرار کردم و  من درست هنگاميكه شعبه پانزده دادگاه انقلاب تهران و شعبه دويست و نه عمومي تهران از حوزه قضائي تهران تواما مرا ممنوع خروج كرده بودند يعني هر شب بايد مي رفتم كلانتري شهرك قدس امضاء ميدادم از ايران فرار كردم ، مثل بعضی ها هم  نه پولي داشتم رشوه بدهم با پاسپورت بيايم و نه اينكه مثل خیلی های دیگر که مثل ریگ از کشور بقول معروف فرار می کنند در آنور مرز  سفارتخانه و كشوري هم نبود كه دلش براي من بسوزد ! تك و تنها بدون هيچ اطلاعي كوه و بيابان را گرفتم وقتي به خود آمدم كه پس از يك هفته بيابانگردي و كوهپيمائي سر از تركيه درآورده بودم . به تركيه هم كه رسيدم نه سفارتخانه و سناتور و حزب و گروه سياسي اي منتظرم بود و نه كس و كاري را در خارج داشتم اما از چپ و راست از سلطنت طلب گرفته تا جمهوري خواه از روزنامه نگار گرفته تا مدافع حقوق بشري بود كه تلفن منرا پيدا مي كرد و زنگ ميزد و وعده ميداد كه كارت را درست مي كنم و هفته ديگر مثلا در پاريس يا لندن و واشنگتن همديگر را ملاقات مي كنيم ! اما هفته ديگرش طرف ديگر جواب تلفن را هم نميدادند ، سازمان ملل هم که ظاهرا دیگر تبدیل شده بود به بنگاه مهاجرتی و خواسته و یا ناخواسته دست مافیای اونور آبی ها بود همین بود که قید همه چیز را زدم و رفتم فقط دنبال درس ...

 زندان که بودم روزی که  عمادالدین باقی داشت آزاد می شد مرا کشید کناری و زیبا ترین حرف را بمن زد که امیر فرشاد شاید دیگر همدیگر را نبینیم از اینجا که خلاص شدی ایران ماندی یا خارج رفتی فقط برو دنبال درس خواندن ولکن همه چیز را ایران ما بعدها فقط به مختصص احتیاج دارد .

همان ترکیه شروع کردم به درس خواندن و دکترای حقوق بشر را گرفتم و البته همچنان آن وعده وعیدهای پوچالی ادامه داشت که بزودی کارت درست می شود و ....

نهایتا سال 2006  باز بصورت قاچاق و غیرقانونی به آلمان آمدم و تنها کسی که کمکم کرد و البته هیچ ربطی به سیاست و اپوزیسیون و این حرفها نداشت دکتر نسرین بصیری عزیز بود هم او که همه زخم زبانها و نیش و کنایه ها را که دارد همراه و شریک یه حزب اللهی می شود را به جان خرید و شد یارو یاور و مددکار من اما این تنها آغاز کار بود ....

مافیای اپوزیسیون خارج از کشور که مشتی پیر ورشکسته سیاسی هستند به مذاقشان خوش نمی آمد که ببینند امیر فرشاد دارد هنوز نفس می کشد و زنده است چرا ؟ چرایش را نمی دانم و شاید هم هیچ وقت نفهم قبلا نیز گفته بودم این فسیل های رنگ رو رفته و عقده ای که اصلا اگر نقشه را جلویشان بگذاری دیگر یادشان رفته است ایران اصلا کجاست نمی خواهند کس دیگری را جز خود ببینند ، ایران و دیکتاتوری خامنه ای شاید برای من و امثال من درد باشد و لی برای اینها بیزینس هست و اینها می ترسند در این بیزینس دست زیاد بشود تا شاید بازار نام و ناشان به خطر بیفتد .

 طرف تو ايران كنكور قبول نشده مي آيد در وبلاگ من فحش خواهر و مادر به من ميدهد ، ديگري که معلوم نیست تو ایران اصلا چکاره بوده و با هزار دوز و کلک و بقول خودشان برای خودش کیس درست کرده و پناهندگی گرفته و گذشته سیاسی جعل کرده و تو خارج مثلا برای خودش حالا شده مبارز و براي اينكه در مبارزه اش با جمهوري اسلامي شهامت و جرات خودش را به  دیگران نشان بدهد و بگوید چقدر دلش از آخوندها پر است منرا ميگيره زير باد فحش و انتقاد و تخطئه كه حزب الله چرا اين كارو كرده و اون كارو .... آن يكي در ترورهاي عوامل اطلاعاتي جمهوري اسلامي شوهرش را ترور كرده اند و خودش اصلا نمی داند سیاست را با سین می نویسند یا با صاد و الان تنها شانسی که برای ابراز وجود آورده آن بوده که همسرش را جمهوری اسلامی کشته تا مرا مي بيند انگار تروريست شوهرش من بوده ام هر چه از دهنش در مي آيد و به من می گوید !

 

 

آن یکی حزب سیاسی زده است برای آزادی ایران که تنها چیزی که دغدغه اش نیست ایران است !

من بارها و بارها گفته ام امروز نه اپوزیسیون هستم نه سیاسی نه مبارز و این حرفها من روزنامه نگارم من بلاگرم و این اصلا حتی قبل از اینکه وارد سیاست و آن انصار حزب الله جهنمی بشوم هم بودم .

 من روزنامه نگارم ، در ایران در همین نظامی که ما بهش می گوئیم دیکتاتوری در نظامی که دادگاه انقلاب دارد و سانسور و اعدام و ... آنجا طعم بایکوت و سانسور و قبیله بندی و خودی و غیر خودی براحتی قاب فهم است اما وقتی در خارج از کشور هم تو سانسور باشی در خارج از کشور هم نه کسی و سایتی و رادیویی و روزنامه ای بهت مجال کار بدهد و نه اینکه بتوانی کاری انجام بدهی چرا که یاباید در تیول آنها باشی یا هیچ باید بروی و محو بشوی این قابل فهم نیست برایم .

وقتی اگر حتی به مثلا راهپیمای و تجمع اعتراضی بر علیه جمهوری اسلامی هم بروی باز همه به چشم یک غریبه نگاهت کنند این را نمی فهمم ....

یادم می آید سالها پیش به یک خبرنگار گفتم من وصله ناجوری هستم درمیان مخالفان جمهوری اسلامی و الان هم که سالها از آن گذشته است و نگاه می کنم می بینم بله من وصله ناجوری هستم و اصلا رنگ اعتراضم و رنگ حرفهایم با اینها فرق می کند . امروز که نگاه می کنم و می بینم سرتاسر ایران همه اعم از پیر و جوان و دختر و پسر سبز پوش شده اند و فریاد برسر کاخ بنی امیه زمان و دولت کودتاگر احمدی نژاد سر می دهند و آنوقت دوباره همین جنبش نجیب سبز در خارج از کشور شده ملعبه و بیزینس این ورشکسته ها وقتی این دعواهای مزخرف سبز و آبی و قرمز درخارج ازکشور می بینم باخودم می گویم وای نکنه من هم اینجا بمانم و فسیل بشوم و بشوم روزی مثل اینها ؟

نکند همه این فشارها و کینه ها و دشمنی ها روزی هم ازمن یک عقده ای کور بسازد مثل همینها که در گوشه و کنارم می بینم ؟

سال گذشته وقتی فیلم جان باختن ندا را دیدم ، وقتی آن همه جسدهای خونین بر کف خیابان را دیدم اولین چیزی که در ذهنم چرخ خورد این بودکه از خودم پرسیدم " اینجا چه میکنی تو پسر ؟ "

و این سئوال یکسال هست که مدام فکر مرا مشغول خود کرده ! چند روز پیش یادداشتی را خواندم از آقای علی اصغر حاج سید جوادی که ظاهرا خطاب به خانم شیرین عبادی نوشته بود و اینکه یک مبارز و سرباز از جبهه نبرد نمی گریزد ! این شاید یکی از بهترین حرفهایی بود که این ایام شنیده ام ! و واقعیت هم همین است ، ما که ادعای مبارز بودن داریم ، ما که ادعای آزادیخواهی داریم جبهه مان کجاست  و ما کجائیم ؟

تجربه و رهگذر این سالها اقامت در خارج از کشور برایم مسلم کرده است که اینجا در خارج همه مشغول موش مرده چال کردن هستند و اگر مبارزه ای هم هست همه اش در ایران است و بس !

بله همه اینها بر این شد که واقعا تصمیمی که همیشه هم البته در پس ذهنم بود را اکنون عملی می سازم و به ایران برمی گردم .

به ایران برمیگردم و واقعا استبداد و دیکتاتوری آخوندها را ترجیح می دهم به استبداد و دیکتاتوری خامنه ای های کوچک ! آدم اگر قرار است مبارزه کند ، اگر قرار است کشته شود ، اگر قرار است له هم بشود بهتر که بدست دیکتاتوری که از جلو خنجر می زند زخم بخورد نه این بزمجه های کوتوله .

نمی دانم چه خواهد شد و اصلا شاید هم با رفتنم به ایران هم اتفاقی نیفتد که در آنصورت حتما همین جا دوباره خواهم نوشت  اما اگر گرفتار شدم  و گرفتنم بقول سیدنا و استادم مرتضی آوینی : پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر، پرستوئی که مقصد را در کوچ می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد . مطمئنا در ایران و در وطن له شدن بهتر است از در غربت فسیل شدن .

پی نوشت :

من ، امیر فرشاد ابراهیمی همینجا درکمال صحت و سلامت و آزادی  اعلام می کنم که همه اعتقاداتم ، همه حرفهایم و باورهایم همینها است که در گفتنی ها بارها و بارها نوشته ام و اگر روزی روزگاری در زندان و یا هرجای دیگری حرفی و یا اعترافی و گفتاری از من نقل شد بدانید که اعتبار و ارزشی ندارد ، من باردیگر شهادت می دهم که نظام جمهوری اسلامی ایران نظامی است منحط و غیر مشروع و خامنه ای و تمام ایادی اش را مشتی جانی و آدمکش و خائن به اسلام و حتا انقلاب اسلامی و  کشور و آب و خاکم می دانم .

سپاه پاسداران و حزب الله و چماق بدستان دورش را مشتی جانی و مزدور و آدمکش می دانم که ذوب شده در ولایت جهل و جور خامنه ای می باشند .

درثانی  نمی دانم چه داستانها بعد رفتنم به ایران سر داده میشود ، حتما ایرج مصداقی ها دوباره خواهند نوشت که بله ماموریتش درخارج از کشور به اتمام رسیده بود یا که همینها که امروز نمی خواهند سر به تنم باشد دوباره دوست می شوند و یقه درانی می کنند که ای وای گرفتنش ، ای وای کشتنش ! که در همینجا و در ختم کلام از همه این افراد برائت می جویم و می گویم عضو هیچ دسته و گروه و حزب و سازمانی نبوده و نیستم و راضی هم به هیچ حمایت و دلسوزی ای از طرف آنها نیستم .

نیک می دانم که حداقل بخاطر پرونده های قضایی ای که از قبل داشته ام مورد بازخواست قرار خواهم گرفت که خوب این امری طبیعی است و گله ای هم ندارم ، در کل مدت اقامتم هم در خارج از کشور با افتخار می گویم نه عضو حزب و گروه سیاسی ای شدم و نه در هیچ جریان سیاسی و تشکیلاتی فعالیتی داشتم بجز گمانم دو نشست سیاسی که یکی از آنها نشست پاریس بود که در نشست پاریس وقتی شروع به صحبت کردن کردم همه داد زدند انصار حزب الله را بیرون کنید !

پی نوشت وبلاگی :

متاسفانه گفتنی ها در ایران فیلتر است وبلاگ دیگری را بهمین دلیل درست کرده ام که می توانید اینجا بخوانیدش با نام بازگشت که دوستان داخل هم بتوانند آنرا بخوانند و برایتان دلایل ایران رفتنم را توضیح خواهم داد و اگر خدا خواست و امکان و مجالش بود در ایران هم خواهم نوشت

 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

! وطن و تن

شبهای احیا و احیای ایمان

آیا بشار اسد در ایران است ؟