از این فرزاد کش فریاد
الان که نگاه می کنم می بینم چه داستان غمناک و تراژیکی آن شلوارها داشت ! شلوارهای خاکی رنگ که جنسشان از کتان بود و نمی توانستی رزمنده ای و بسیجی را پیدا کنی که آن شلوارها پایش نبود گفتم شلوارها اسمش شلوار اوینی بود و شاید هیچ کداممان هم که آن سالها پایمان می کردیم زیاد توجه نمی کردیم که اصلا چرا این شلوارها به شلوار اوینی معروف است ؟ جنگ تمام شد و آیه الله خمینی هم سال بعدش فوت کرد و به یکباره آن شلوارها هم نایاب شد !
پوشیدیم و پوشیدم تا اینکه دیگر واقعا آن شلوارها هم به نوستالوژی دوران جنگ داشت تبدیل می شد، یادم نمی رود آن روز تلخ را سال 1370 بود و ما هنوز به خلق و خوی شهرها عادت نکرده بودیم و به هر بهانه ای بود خود را به جبهه ها می رساندیم و آن روز هم بهمراه شهید حاج قاسم دهقان رفته بودیم کمک بچه های تفحص برای جستجوی پیکرهای شهدا در طلائیه در اون کنج خاک ایران بودیم پیکر شهیدی را یافته بودیم که از او جز پلاکی و استخوانی و لباسهای پوسیده چیزی نمانده بود که بعد از چند سال دوباره چشمم افتاد به شلوار خاکی اوینی پوسیده شده آن شهید و انگار همه خاطرات جبهه و آن ایام دوباره برایم زنده شد .
شب که در چادر نشسته بودیم از یکی از دوستان پرسیدم فلانی راستی چرا به این شلوارها می گویند اوینی ؟ گفت :آخه اینارو زندانیان زندان اوین می دوختند ! پرسیدم خب چرا دیگه نمی دوزند ؟ نگاهی معنادار بمن کرد و گفت نمی دانم و بحث را هم زود عوض کرد !
مدتی گذشت تا من جواب تلخ اینکه چرا آن شلوارها نایاب شد را فهمیدم :"برای اینکه از سال 1367 دیگر کسی در زندان نبود و همه را کشتند " ! جواب این سئوال مثل هواری بر سرم خراب شد و اینکه زندانیان اوین همه آنهایی که برای ما شلوارهایی را می دوختند که برایمان مقدس ترین لباس آن روزگاران بود و چه بسا همان شلوارها کفن بسیاری شده بود همه اعدام شدند و قتل عام شدند !
هنوز که هنوز هست این داستان برایم تلخ است ...
امروز صبح که خبر اعدام این پنج نفر را شنیدم خیلی چیزها در ذهنم وول می خورد یکیش همین داستان شلوار بود و دیگری اش سخنرانی عطالله مهاجرانی و فرخ نگهدار در قبل از انتخابات ریاست جمهوری در برلین بود که آقای مهاجرانی در جواب سئوال چند نفر از دوستان همان اعدام شده ها که موضعتان در قبال قتل عام سال 1367 چیست برگشت خیلی آرام گفت خب آنها از مجاهدین خلق بودند که در عملیات مرصاد و دیگر عملیاتهای تروریستی به کشور تجاوز کرده بودند و همان جا من یاد یکی از بستگانمان افتادم که جرمش فقط گرفتن یک پلاکارد در میدان توحید یا همان کندی سابق بود که نه عضو سازمانی بود و نه تروریست و فقط هوادار یک گروه بود و اعدام شد ...
یاد سرهنگ پدرام افتادم که وقتی در زندان اوین بودیم و خیلی از بچه های هم بندی سالن سه زندان اوین هم یادشان هست و می شناختنش که واقعا چه انسان نیکی بود و یک روز عصری به بهانه ملاقات صدایش کردند و رفت و فردا صبحش خبر اعدامش را شنیدیم در حالیکه آن روزها خوشحال بود و می گفت شنیده حکمش شکسته است و بزودی آزاد می شود ...
نمی دانم ظاهرا دوباره داریم به آن سالهای سیاه برمیگردیم از یک طرف رهبران این حکومت از اقتدار و صلابتشان دم می زنند و دارند برای مدیریت جهان اسلام و دنیا برنامه و چشم اندازهای بیست سی ساله می ریزند و از یکطرف هم از زنده ماندن یک معلم بیگناه در زندان هم وحشت دارند معلمی که خودشان هم در اطلاعیه شان نمی توانند برایش جرمی دست و پا کنند و آخر اعلام می کنند :" حسب بررسيهاي به عمل آمده يكي از برادران فرزاد كمانگر به شيرزاد، در سليمانيه عراق فعاليت حزبي ميكند و سابقه محكوميت به علت همكاري با گروهك پ. ك. ك را دارد. " یعنی برادری را به جرم عضویت برادر دیگری اعدام می کنند ؟ و یا وقتی می خواهند اقدام مجرمانه دیگر اعدامی را توضیح بدهند می گویند : از كيف متهمه حين دستگيري چند متر سيم برق، چهار عدد باطري بزرگ، يك اهم متر، چسب شيشهاي پهن، و وسايل ديگري كشف شده كه حاكي از تهيه مقدمات براي بمبگذاري ديگري بود. او مدعي است كه لوازم ياد شده را فاروق به وي داده و از دليل آن ابراز بياطلاعي ميكند. !
من نمی دانستم همراه داشتن سیم برق و چسب و اهم متر و فازمتر و حتما ناخن گیر و ... هم جرم است ؟
دونفر دیگر راهم که به اتهام بمب گذاری حسینیه شیراز اعدام کردند و لا اقل تا آنجا که من یادم می آید در چند ماه پیش هم که دو نفر را اعدام کردند اعلام کردند که جرمشان اقدام تروریستی بمب گذاری در حسینه شهدا شیراز بوده است و من نمی دانم مگر چند نفر در این بمب گذاری دست داشته اند ؟ اصا کاری به صحت و سقم همه آن شایعه ها ندارم و حتا حرف مسئولین وقت امنیتی و انتظامی کشور را هم کاری ندارم که همان زمان اعلام کردند که بمب گذاری ای در کار نبوده و انفجار بخاطر تسلیحات و نمایشگاه نظامی زمان جنگ کنار حسینیه بوده است ! این سئوال برایم پیش آمده که دیگر با اتوبوس که نرفته بودند یک بمب در حسینیه بگذارند که هر از گاهی دو نفر را به آن اتهام می آورند و اعدام می کنند ؟
واقعا ما داریم به کجا می رویم ؟ مسئولیت ما چیست ؟ آیا باید باز هم با زدن خودمان به کوچه علی چپ مثل آقای مهاجرانی بگویم بله حتما تروریست بودند و به راحتی از کنارش بگذریم ؟
این زخم همچنان تازه هست هنوز قتل عام زندانیان دهه شصت به تاریخ و افسانه تبدیل نشده است که اینان با اعدام های اخیر دوباره دارند خاطرات آن روزها را زنده می کنند . واقعا وظیفه و مسئولیت ما چیست حتما شنیدی که می گویند وقتی ملتی حافظه ی تاریخی خود را از دست می دهد اشتباه حاکمانشان تکرار می شود .
بیائید لا اقل اگر کاری هم نمی کنیم دست کم فراموش نکنیم یادمان نرود که اینها هم حق حیات داشتند ، یادمان نرود که فرزاد کمانگری بود که عشق به میهن داشت و معلمی عاشق بود و جرمش فقط بی گناهی بود ، شيرين علم هولي را فراموش نکنیم که از روستایش برای زندگی بهتری به تهران می آید و درست ده روز بعدش به جرم تروریست بازداشت و حالا هم اعدام شده ....
فراموش نکنیم تا این حکومت لعنتی «جمهوری اسلامی» هست شکنجه و زندان و اعدام هم هست. فقر و فساد و خودکامگی هم هست.
فراموش نکنیم که اصلا اعدام و قتل و شکنجه و تجاوز امضا و شناسنامه این حکومت است که این نظام سروپای وجودش آغشته به خون است. و یادمان نرود که ما هم حق حیات و زندگی بهتری داریم و هیچ تضمینی وجود ندارد اعدامی بعدی همین ما باشیم .......
از آخرین نامه به جا مانده از فرزاد کمانگر
اما امروز که قرار است زندگی را از من بگیرند با عشق به همنوعانم تصمیم گرفته ام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من میتواند به آنها زندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را با همه عشق و مهری که در آن است به کودکی هدیه نمایم.
فرقی نمیکند که کجا باشد بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه کویر شرق و یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره می نشیند، فقط قلب یاغی و بیقرارم در سینه کودکی بتپد که یاغی تر از من آرزوهای کودکیش را شب ها با ماه و ستاره در میان بگذارد و آنها را چون شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای کودکی اش خیانت نکند،
قلبم در سینه کسی بتپد که بیقرار کودکانی باشد که شب سر گرسنه بر بالین نهاده اند و یاد حامد دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت: “کوچکترین آرزویم هم در این زندگی برآورده نمیشود” و خود را حلق آویز کرد.
بگذارید قلبم در سینه کسی بتپد مهم نیست با چه زبانی صحبت کند یا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگری باشد تا زبری دستان پینه بسته پدرش ، شراره طغیانی دوباره در برابر نابرابریها را در قلبم زنده نگهدارد.
بگذارید قلبم در سینه کودکی بتپد تا فردایی نه چندان دورمعلم روستایی کوچک شود و هر روز صبح بچه ها با لبخندی زیبا به پیشوازش بیایند و او را شریک همه شادی ها و بازیهای خود بنمایند شاید آن زمان کودکان طعم فقر وگرسنگی را ندانند و در دنیای آنها واژه های زندان ، شکنجه ، ستم و نابرابری معنا نداشته باشد.
من گروگانم
آخرین نامه شیرین علم هولی
دوران زندانیم وارد سه سالگی خود شده است، یعنی سه سال زندگی زجر آور پشت میله های زندان اوین، که
دو سال از آن دوران زندان را بلاتکلیف بدون وکیل و بدون وجود داشتن حکمی مبنی بر قرار بازداشتم را گذراندم. در مدت بلاتکلیفیم روزهای تلخی را در دست سپاه به سر بردم و بعد از آن هم دوران بازجویهای بند 209 شروع شد. بعد از دوران 209 بقیه مدت را در بند عمومی گذراندم . به در خواستهای مکرر من برای تعین تکلیفم پاسخ نمیداند. در نهایت حکم ناعادلانه اعدام را برایم صادر کردند.
من بابت چه چیزی حبس کشیده ام، یا باید اعدام شوم؟ آیا جواب به خاطر کرد بودنم است؟ پس میگویم: من کرد به دنیا آمده ام و به دلیل کرد بودنم زحمت محرومیت کشیده ام.
زبانم کردی است، که از طریق زبانم با خانواده و دوستان و آشنایانم رابطه بر قرار کرده ام و با آن بزرگ شده ام و زبانم پل پیوندمان است. اما اجاز ندارم با زبانم صحبت کنم و آن را بخوانم و تحصیل بکنم و در نهایت هم اجاز نمیدهند با زبان خودم بنویسم.
به من میگویند بیا و کرد بودنت را انکار کن، پس میگویم: اگر چنین کنم خودم را انکار کرده ام.
جناب قاضی محترم، آقای بازجو!!
در آن زمان که من را بازجویی میکردید حتی نمیتوانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردیت و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد و من نمیتوانستم از خود دفاع کنم.
شکنجه هایی که بر عیله من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه های که شده بودم با من روزی را سپری میکنند. ضربهای که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردها ی شدید هجوم میاورند. سر دردهایم آنقدر شدید میشود، که دیگر نمیدانم در اطرافم چه میگذرد، ساعاتها از خود بیخود میشوم و در نهایت از شدت درد، بینییم شروع به خونریزی میکند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمیگردم و هوشیار میشوم.
هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید میشود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ نداده شده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را میگذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.
میدانم که شما نه تنها این کار را با من و خانواده ام نکرده اید، بلکه این شکنجه ها را برعلیه تمام فرزندان کرد و از جمله با کسانی مانند زینب (جلالیان) و روناک (صفارزاده) و ….. به کار برده اید. چشم مادران کرد هر روز در انتظار دیدن فرزندانشان اشک باران است، دائم نگرانند از اینکه چه اتفاقی در پیش است، با هر زنگ تلفنی وحشت شنیدن خبر اعدام فرزندانشان را دارند.
امروز 12 اردیبهشت 89 است (2/5/2010) و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند 209 زندان اوین بردنند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستنند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدمم شکسته شود. من نمیدانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم.
در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که میگویند تکرار کنم و من چنین نکردم. بازجو گفت: ما پارسال میخواستیم آزادت کنیم اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.
شیرین علم هولی 13/2/89
نظرات