* آپارتمان شماره سی و هفت

مرد ترسیده بود خیلی ، آنقدر که هیچ وقت فکر نمی کرد بدین اندازه تاب و تحمل ترس را داشته باشد ، سرش درد می کرد و سرمای عجیبی تمام تنش را فرا گرفته بود ، مدام به نقطه ای خیره می شد و تا خیره می شد کابوس همیشگی را پیش چشمش می دید ... قایق در هم می شکند و هر تکه اش هزار تکه می شود به سختی تکه ای از قایق در هم شکسته را در آغوش می گیرد و کوسه ها کوسه ها می آیند هیچ تکانی نمی تواند بخورد دهان کوسه باز می شود فریاد می زند نه ... نه .....
- چی نه ؟
- هیچی هیچی با تو نبودم !
- ای بابا باز که رفتی تو فکر و خیال بهت می گم هیچی نمی شه ! همه چیزو ردیف کردم باور نمی کنی فردا تو هم بیا و با هم بریم پیشش ! راستی پول رو آماده کردی ؟
- آره آره فردا اومدی مجله بهت می دم ترسیدم با خودم نیاوردم . لازم هم نیست من بیام خودت برو و کارو تموم کن منم نترسیدم یکم سرم درد می کنه می رم بخوابم فکر کنم زیاد خوردم
مرد می رود می خوابد اما از ترس آرزو می کند ای کاش می شد تا با چشمان باز بخوابد از تاریکی و سیاهی می ترسد و مدام فکر دریا اذیتش می کند .
.......
با صدای تلفن از خواب می پرد و غرغر کامران که کجایی بابا من تو مجله منتظرتم زود بیا ! به ساعت نگاه می کند ای وای دوباره خواب مونده ... اومدم اومدم تا نیم ساعت دیگه اونجایم ! تشنه اش است و هنوز دهانش بوی ویسکی دیشب می دهد شیر آب را باز می کند و سرش را زیر آب می گیرد سردی آب ته مانده مستی دیشب را از سرش می پراند و خیسی آب دوباره غرقش می کند در کابوس که در حال دست و پا زدن در آب است شیر آب را می بندد و سرش را خشک می کند و راه می افتد . تا خود مجله هزار بار هزار راه را با خود مرور می کند و هی به خود دلداری می دهد که نه اتفاقی نمی افتد و به زن و بچه هایش فکر می کند که الان مدتهاست آنور آب منتظر او هستند به رفتن فکر می کند اما به غیر از آن کابوس به یکباره با خود می گوید پس پریا چه می شود ؟ وای که اگه بره چقدر دلش برای پریا تنگ می شود . به مجله که می رسد کامران انگار که هنوز گوشی تلفن را نگذاشته غر می زند که : بابا گفتم که این طرف خیلی رو وقت حساسه بهش بد قولی کنیم می پره ها ! پول و بده . در کشوی میزش را باز می کند و دسته های قرمز رنگ پانصد تومانی را می شمارد ، درست دویست هزار تومان به کامران می دهد و سیگاری را روشن می کند ، کامران می گوید دوباره گم و گور نشی ها تا دو ساعت دیگه با پاس اینجا هستم خداحافظ و می رود و او هم در فکر وخیال غرق می شود ... زنگ تلفن او را به خود می آورد : بله بفرمائید ؟
- فرید تویی ؟
- آره تو کجایی ؟ زود بیا مجله کارت دارم !
تلفن را بی کلام دیگری می گذارد زمین کامران سفارش کرده بود پشت تلفن اصلا حرفی درباره رفتن نزند ، خوب می دانستند که تلفنها کنترل است و کوچکترین اشتباهی می توانست همه چیز را خراب کند . دوباره سیگاری روشن می کند و ساعت را می پاید اما نمی داند منتظر کامران است یا پریا . با خود می گوید مگر چه می شود می مانم و با تلفنی قال قضیه را می کنم قسم نخوردم که تا آخر عمر با او باشم منم آدمم احساس دارم من نویسنده ام چرا باید خودم را تباه کنم من با پریا همه چی دارم هم عشق دارم هم موفقیت تازه هم فکر هم هستیم اصلا می توانیم با هم یک حزب سیاسی بزنیم من از سوسیالیست بگم و اون از زنان جنبش زنان سوسیالیست وای که چقدر خوب می شود همینجوری غرق در خیال بود که به یکباره زن را در چهار چوب در می بیند ، هنوز هم در خیال غرق است که صدای پریا بلند می شود : کجایی بابا الو باز رفتی تو عالم هپروت! سلام می کند و می گوید پریا من اصلا نمی روم ! نه اینکه فکر کنی ترسیدم ها نه موضوع اصلا این نیست می خواهم بمانم اصلا فکر می کنم همه مان دچار توهم شده ایم با من کاری ندارند که من خودم بیشتر از اونها مواظب مجله بودم هیچ چیز تندی توش نیست مگه نمی بینی همه بچه ها شاکی هستند از مجله من کاری نکردم چرا باید بروم ؟ اصلا از کجا معلوم که من ممنوع الخروجم ؟ من که کاری نکردم چرا باید مثل قاتلها فرار کنم ؟ پریا خشکش زده و همینجوری نگاهش می کند کیفش را آویزان می کند و می گوید : ببین فرید جان ما همه حرفا مونو زدیم تو میری اینجا دیگه امن نیست همین امروز گفتند که دو سه نفر دیگه از بچه های کانون را احضار کردند نگذار وقت تلف بشه حتما باید بیایند بگیرن ببرن بکشنت تا باور بشه بابا جان عزیزم اینها شوخی ندارند امروز نری فردا میان سراغت ! نگران من هم نباش تا تو بری منم پشت سرت میام !
- میایی ؟ جدا میای ؟
- آره که میام مگه من چند تا فرید دارم ؟ و تا می آید دستش را دور گردن فرید حلقه کند صدای در بلند می شود و زود خودشان را جمع و جور می کنند . کامران است با قیافه ای خندان و یک بغل روز نامه وارد می شود
- تمام شد اینم از این بیا اینم پاسپورت ! دیگه چی می خواهی آقای امیر عباس منصوری ؟ و پاسپورت رو می گیرد جلوی چشم فرید ... نام : امیر عباس نام خانوادگی : منصوری .... نگاه می کند و می پرسد تو مطمئنی که این مشکلی ندارد ؟ اصلا اگه به نظر تو بی خطره چرا از مهر آباد نرم ؟
- گفتم که اینجا ممکنه تو رو مامور ها شناسایی کنند در ثانی تا ویزا آمده بشه طول میکشه این بابا خودش هم گفته اونجا منتظر ته و سوار کشتی می کندت گفت از همین الان سفارش تو رو کرده و گفته یکی از فامیلهایش هستی که چک برگشتی داری .راستی یک وقت از دهنت در نره که نویسنده هستی به همه گفتیم که بازرگان بودی و الان ور شکست شدی . فرید نگاهی از سر درد به پریا می کند که بگو بگو که نمی خواهم بروم ، پریا نگاهش را می خواند و می گوید کامران جان این ترسیده و می گوید نمی خواهم بروم می خواهم بمونم اینجا تا بیایند بگیرنم و ببرنم زندان تکه تکه ام کنند ! و به یکباره فریاد می زند آره ! آره دیگه بگو می خوام بمیرم بگو همه حرفات دروغ بود همه اون حرفات !
کامران روزنامه ها رو رو میز می گذارد و می گوید بیخود دیگه برای این حرفها دیره همه کارها انجام شده و با شیطنتی خاص نگاهی به فرید می کند و می گوید به زن و بچه ات فکر کن ! به اینکه چقدر زنت دوستت داره ! بمونی اینجا که چی ؟ فردا شب باید بندر عباس باشی . خداحافظ و بی کلام دیگر می رود فرید تا میاید حرفی بزند به یکباره چشمش به بلیط اتوبوس می افتد و حرفش را می خورد و زیر لب می گوید باشه باشه می رم .
...
هوای شرجی بندر عباس بدجوری تو ذوق می زند باد پائیزی بر صورت مرد شلاق می زند و بوی زوهم جنوب را با خود می آورد . مرد با خود باز مرور می کند بندر عباس اسکله پیروزی کشتی مسافربری صدرا ! تاکسی می گیرد و بدون هیچ معطلی از ترمینال خارج می شود نگاهش به باجه تلفن عمومی می افتد و به یکباره احساس می کند که چقدر دلش برای پریا تنگ شده است اما آخرین سفارشهای کامران را بیاد می آورد که به هیچ عنوان تا نرسیده ای دوبی زنگ نزن ! باز احساس ترس به سراغش می آید و با خود فکر می کند که اگر الان مجله بود چه خوب می شد ! ...
... گوشی را برمیدارد و شماره میگیرد ، دیگر بدون هیچ احتیاطی که خود همیشه به دیگران هشدار میداد میگوید عباس بیا زود بیا اتفاق بدی افتاده و تلفن را می کوبد روی میز و آنسوی سیم صدای چی شده کامران در هوا معلق می شود ، فکر همه چیز را می کردند الا این را دقایقی نمیگذرد که عباس با حالتی آشفته وارد مجله می شود و تا چشمش به میز و صندلی خالی فرید می افتد با نگاهی پرسشگر به کامران می گوید گرفتنش ؟ که کامران می گوید نه ! بشین بشین تا برات بگم و همه داستان را تعریف می کند که ترس داشتیم فرید را بگیرن براش پاس جعلی درست کردیم و راهی اش کردیم برود نگاهی به ساعتش می کند و می گوید الانها باید بندر باشد اما ، اما همه چیز خراب شده امروز که آمدم دفتر را پاکسازی کنم اینو زیر میز پیدا کردم و اشاره می کند به میکروفون کوچکی که روی میز است و دیگر داد می زند که همه چیز را همین جا برنامه ریزی کردیم فکر اینرا دیگر نمی کردیم . ساعت پنج عصر است و دیگر باید فرید سوار کشتی بشود ! عباس می پرسد زنگ نزده ؟
- نه خودم بهش گفتم زنگ نزند خدا کند دوباره کله شقی اش گل کنه و بزنه . اما گل نکرد و تلفن نزد فرداش هم نزد و پس فرداش ! دو روز بعدش ریختند دفتر مجله و هر چه که بود را با خود بردند دفتر را پلمب کردند و رفتند ، مردی که ظاهرا رئیس ماموران بود رو به کامران کرد و گفت شما هم بیائید ! کامران به یکباره از حالت اعتراض قیافه ملتمسانه ای به خود گرفت و گفت چرا حاج آقا ؟ و حاج آقا هیچ نگفت و رو کرد به بغل دستی اش که : سید بیاورش !
هنوز از خیابان حافظ رد نشده بودند که سید به کامران اشاره کرد سرش را روی پایش بگذارد وکامران هم چون کودکی مطیع سر بر پای سید گذاشت، پرده های پاترول کشیده شد .
آقا مهدی تشنمه میشه یه لیوان آب به من بدید !
- باشه آب هم الان می گم بیارن بازم می خواهی بگویی نمی خواستی از کشور خارج بشوی ؟ پس این پاس چی هست ؟ ببین آقای فرید شیرازی اصلا احتیاجی نیست که شما حرفی بزنید و دکمه ضبط را فشار می دهد و فرید در حالیکه احساس میکرد دنیا دور سرش می چرخد صدای خودش را می شنود که : ... پریا من اصلا نمی روم ! نه اینکه فکر کنی ترسیدم ها نه موضوع اصلا این نیست می خواهم بمانم اصلا فکر می کنم همه مان دچار توهم شده ایم ... سرش را می اندازد پائین و با خود فکر میکند که آره بازجو راست میگوید دیگر چه باید بگوید؟ و بازجو که خودش را تو همان بندر عباس به فرید مهدی معرفی کرده بود با لیوانی آب می آید بالای سر فرید و اینکه خوب البته به شما حق هم میدهم منم جای شما بودم فرار می کردم . ما اصلا به فرارت کاری نداریم بیا و بچه خوبی باش از این به بعد خوب بگوببینم با پریا چه رابطه ای داری ؟
- این چه حرفی است می زنید ! من زن دارم ، بچه دارم ، زنم و هم دوست دارم ، ایشان فقط همکار من است شما مگر حیا ندارید ! که به یکباره آن مهدی خندان و خوش رو فریاد میزند ببینم تو با همه همکارات می خوابی؟ مرتیکه مزدور فکر کردی با کی طرف هستی ؟ می خوای ریز تمام تلفنها تو برات بزارم ؟ می خواهی من بگم تو شمال دو هفته قبل چه غلطی کردی ؟ می خواهی بگم برات آخرین غذایی که با هم خوردید کجا بوده ....
فرید دیگر هیچی نمی شنود و احساس می کند تمام اتاق دور سرش می گردد مهدی مدام دارد فریاد می کشد و انگار دارد دفتر خاطرات او را ورق می زند ... به زور لیوان آب را به دهانش می رساند و انگار که دارد سنگ می جود آب را به زور به حلقش می رساند ، مهدی ساکت شده کاغذها را جمع می کند و از اتاق بیرون می رود و پشت سرش مرد دیگری می آید و چشم بند فرید را می زند و اورا به سلولش میرساند و بی کلامی می رود ، فرید احساس می کند الان است که سکته کند حالش خوب نیست بلند می شود و مثل دیوانه ها دور سلول کوچکش قدم می زند .
یک هفته است که کسی نیامده است سراغش بارها و بارها به نگهبانها سپرده است به بازجو بگوئید کارش دارم و مخصوصا می گوید آقا مهدی تا نگهبانها خیال کنند آشناست و پیغام را برسانند روز هشتم بالاخره میایند سراغش و دوباره با چشم بندی از سلول بیرون می آوردندش و به همان اتاق هدایتش می کنند ، می نشیند صدایی می گوید اون دستمالو از روی چشات بردار ! برمی دارد و مهدی را می بیند با یکنفر دیگر بلند می شود و سلام می کند که مهدی می گوید بشین بشین بلند نشو متوجه می شود یکنفر هم پشت سرش ایستاده است ! دوباره آن صدا از پشت سرش می پرسد ببینم آقا فرید دوست داری آزاد بشوی ؟ فرید هیچ چیز نمی گوید که مهدی رو به فرید می گوید جواب حاجی را بده دوست داری یا نه ! فرید بریده می گوید بله دوست دارم که آن صدا و یا بقول مهدی حاج آقا می گوید باشه ! مهدی جان ردش کنید بره کاری هم به بقیه کثافتکاری هاش نداشته باشید فقط اون عکسو بهش نشون بدید موقع رفتن ! مهدی جلو می آید و سر فرید را روی میز می خواباند و آن صدا از اتاق خارج می شود ، و دوباره سر فرید بالا می آید و روبروی چشمش عکسی را می بیند که خشکش می زند همسرش در بغل کامران در ویلای شمال ...
پایان قسمت اول
این داستان و اسامی حقیقت ندارد واقعیتش را دقیقا نمی دانم *
نظرات