عازم افغانستان هستم
بعد از فروپاشی رژیم طالبان در افغانستان همیشه آرزوی دیدن این سرزمین بلازده را داشتم ، افغانستان از معدود سرزمینهایی است که اشتراکات فراوانی با کشور ما ایران دارد ، اکنون دیگر بظاهر طالبانی نیست تا تحجر و بنیادگرایی را براین کشور تحمیل نماید اما هنوز تا رسیدن به امنیت و آسایش فاصله ها بسیار است ، جنوب افغانستان هنوز ملتهب است و شاید این حرف درست باشد که فقط این کابل هست که در بعد سقوط طالبان امنیت و آرامش را آنهم نسبتا دیده است .
ایکاش همه آنهایی که امروز این کشور را با چکمه های نظامی خود درنوردیده بفهمند که همه افغانستان فقط کابل نیست ! و اینرا همه می دانند و کاری نمی کنند ، فکر سفر گرچه به یکباره شد اما مدتها بود که ذهنم را گرفته بود ، دلم برای همه آن استعدادهای نوجوان و جوان افغانی می سوزد ، آنهایی که هنوز با ترس و لرز به مکتب خانه ها می روند و آنهایی که همه سهمشان از آزادی افغانستان فقط یک تیرکمان هست ، در این چند روزه که مصمم به رفتن شدم با بسیاری صحبت می کردم و گرچه همه می گویند افغانستان آشوب هست نرو اما دست آخر می گفتند : آره بچه های افغان مظلومند . اند
اولین فکری که به ذهنم آمده بود برای رفتن به افغانستان آموزش وبلاگ نویسی بود به نوجوانان و جوانان افغان اما وقتی که خواستم مقدمات این فکر را عملی کنم دیدم هنوز خیلی ها هستند که الفبا را هم نمی دانند و سواد خواندن و نوشتن هم ندارند چه رسد به وبلاگ نویسی پس تصمیم گرفتم با مشورت با چند نهاد مدنی و نهضت سواد آموزی در افغانستان به عنوان معلم افتخاری به افغانستان بروم ، امروز همه کارها و هماهنگی ها انجام شد و البته باید سپاسگزار وزارت امورخارجه افغانستان و همچنین سفارت افغانستان در آلمان و همچنین دفتر هماهنگی نیروهای بین المللی یاری امنیت ( آیساف ) که ترتیب انجام سفرو پروژه ام را دادند .
برای همین شاید مدتی این مثنوی گفتنی ها به تاخیر بیفتد و کمتر برایتان بنویسم اما حتما حتما برایتان از افغانستان و کودک افغان خواهم نوشت ، مقصدم کابل و سپس جنوب افغانستان هست و اینطوری که از اخبار برمی آید آنجا هنوز گرفتار دود و آتش و خون است اما وقتی که فکر می کنم در همان میانه نفیر گلوله ها و نا امنی کلاس کوچکی برپا شده تا خواندن و نوشتن را به آن قربانیان مظلوم خشونت آموخته شود همه ترس و اضطرابم فروکش می کند ، پس شما هم برایم دعا کنید تا موفق شوم قبل نوشتن تفعلی هم زدم به حافظ که بسیار زیبا بود و برایتان به عنوان حسن ختام می نویسم و خدانگهدار
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید /
فغان که بخت من از خواب در نمی آید /
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویت /
که آب زندگی ام در نظر نمی آید /
قد بلند ترا تا به بر نمی گیرم /
درخت کام و مرادم به بر نمی آید /
مگر به روی دلارای یار ما ورنه /
به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید /
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوای دید /
وزآن غریب بلاکش خبر نمی آید /
زشست صدق گشادم هزار تیر دعا /
ولی چه سوذ یکی کارگر نمی آید /
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر /
ولی به بخت من امشب سحر نمی آید /
درین خیال بسر شد زمان عمر و هنوز /
بلای زلف سیاهت بسر نمی آید /
زبس که شد دل حافظ رمیده از همه کس /
کنون زحلقه زلفت بدر نمی آید /
کمینه شرط وفا ترک سربود حافظ /
برو اگر زتو کار این قدر نمی آید
نظرات