از رنجی که می بریم

الان که اینرا دارم می نویسم داخل هواپیما هستم نمی دانم کی اینرا در وبلاگم می گذارم و کی شما می خوانید ، اما حسی بود که دلم نیامد ننویسمش

دوستی از آنور دنیا در سرزمین آفتاب تابان مرا می یابد و می گوید به کمکت احتیاج دارم و باید بیایی ، دوستی که یادگار دوران دوستیهای اصیل هست ، یادگار همان روزهایی که نردبانی از زمین به آسمان وصل بود و خوبها را دست چین می کرد یا به آسمان می برد و یا زخمی برایشان بجا می گذاشت

سوار هواپیما که می شوم سردرد عجیبی می گیرم دوازده ساعت پرواز است و از همان دقایق اول دوباره این سر درد همیشگی می آید سراغم چند باری از میهماندار هواپیما قرص می گیرم و خودم را مشغول خواندن چندمین باره رمان جسدهای شیشه ای مسعود کیمیایی می کنم ، همسفر کناری ام خانمی است از سوئد که با لهجه غریب سوئدی به انگلیسی تا کتاب را می بیند می گوید عرب هستی ؟ و برایش توضیح می دهم که نه این پرشین هست فارسی است و من ایرانی ام و تا می گویم ایران سرش را تکان می دهد و می گوید: احمدی نژاد ! و دوباره من هم مثل شاید میلیونها ایران دیگر دوباره توضیح می دهم که نه همه ایران احمدی نژاد و خامنه ای و ... اینها نیستند سرزمین من پر است از فرزانگان و فرهیختگان که در کمال ناباوری می گوید بله می دانم ، شیرین نشاط ! تعجب می کنم و می گویم شیرین نشاط را مگر می شناسی ؟ که می گوید من فیلمسازم و برای فیلم آینده ام و دیدن لوکیشن دارم سفر می کنم چیزی حدود چهار یا پنج ساعت همینجور مدام حرف می زند و چون حرفهایش جالب بود و همه اش را می خواستم بفهمم گاهی می گفتم صبر کن و دیکشنری ام را باز می کردم و معنی حرفش را می فهمیدم حرفهایمان کم کم ته کشید و زن همسفر هم کم کم کشیده شد و صندلیش را عقب داد و خوابید و من دوباره مشغول جسد شیشه ای شدم ! همین طوری که دارم کتاب را می خونم و با سروش حال می کنم و اینکه : آدم کلک از آدم نمی خوره، از خود کلک می خوره، کلک یه جوره باهاس خرج بشه، مصرف بشه، تو شهر، تو محل، تو خونه کیل داره. مصرف نشه می مونه برا روز بعد ! . ساعت حالا نزدیک یک و نیم شبه و اغلب مسافرها خوابند و سکوت عجیبی کل هواپیمارو گرفته بود که یکهو خلبان گفت : مسافرین عزیز هم اکنون در حال ورود به آسمان ایران هستیم ! خشکم زد با تعجب به تلویزیون نگاه می کنم و می بینم از نزدیکای شاید آستارا وارد ایران می شیم و خزر را رد می کنیم و یه جورایی نزدیکهای تهران و بعد از طرفهای پائین مشهد از ایران رد می شیم ، حس عجیبی است برایم صورتم رو می چسبونم به پنجره هواپیما و سعی می کنم یه چیزی یه نشانه آشنایی پیدا کنم ولی یا سیاهی است و یا فقط کورسوی نوری که از دوردستها چشمک می زند فقط نگاه میکنم و با تمام وجود نفس می کشم نفسی که الان پنج - شش سالی است حسرتش را داشتم دلم می خواد کاش می تونستم و زنگ می زدم خونه مان و می گفتم من ایران هستم ! مامان بابا نگاه کنید ببینید اون هواپیما من توش هستم آمده ام ایران ! و همینجوری که چسبیدم به پنجره هواپیما گریه ام می گیرد خودم نفهمیدم کی گریه ام گرفته تا وقتی که همسفر سوئدی دست بر شانه ام می گذارد و مهربانانه می پرسد سرت خیلی درد می کند ؟ دوباره قرص بگیرم برایت ؟ نگاهش می کنم و تازه متوجه اشکهایم می شوم و می گویم نه ! ، اینجا ایران هست ما الان ایرانیم ! دستمالی به من می دهد و حالم را می فهمد و مرا به حال خودم م گذارد و من دوباره مشغول تماشا سرزمینی می شوم که نمی دانم کی می توانم برخاکش بوسه بزنم و حالا الان دقایقی هست که دوباره از ایران دور شده ایم و خلبان اعلام می کند ما در مرز هوایی افغانستان هستیم ! سرم دوباره درد می گیرد و جسدهای شیشه ای را باز می کنم و اینکه : هنوز زیر ناخن های در گوشت رفته اش درد داشت و چرک های قدیمی و خشک شده. اما چیزی نگفت و از بیرون آمدن گوشه های ناخن از زیر گوشت انگشت هایش، درد را عشق می کرد و می ترسید حرفی بگوید و این شادمانی دردآور تمام شود... انگار مسعود کیمیایی اصلا این تکه را برای همین وقت نوشته است با خود می گویم نه باید این لحظه را بنویسم ، لب تاپ را باز می کنم و با خود می گویم خدا کند فقط وقتی که این را می خوانند حسم را بفمند نکند وقتي گفتني هايم را مي خوانند یعنی می توانند بفهمند چه حس بدی است همه جا رفتنو میهن نرفتن ؟ و اصلا به چه کسي اين حرف ها را بگويم؟ به کی بگویم که سالیانی است دلم هوای ایران کرده ؟ و یاد خانواده ام و هزارن هزار ایرانی دیگر می افتم و رنجی که همه در آن شریکیم همه

منو ببر تا گـم شدن تو اون چشاي بي قرار

تا ساختن قصر شني رو ساحل دريا كنار

دلم پره بيا بازم با هم ديگه بريم سفر

جاي ما اون جا خاليه

منو ببر منو ببر

يه عمره جاده ي شمال منتظر عبور ماست

نمي دونه يكي از اون دو تا قناري بي صداست

يادش به خير موقع برف خوندن شعراي اميد

نور چراغ زنبوري رستوران اسب سفيد

يادش به خير شناي ما ميون موجاي بلا

خاطره هاي خواب مشترك وقت سفر تو جنگلا

دلم پره، بيا بازم با هم ديگه بريم سفر

جاي ما اون جا خاليه

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

! وطن و تن

شبهای احیا و احیای ایمان

آیا بشار اسد در ایران است ؟