رفیق روزهای خوب ! امیر عزیزم ...
.jpg)
امروز درست شد یکسال که خموشی برادر جان !
قفل و بست کرده ای این دنیا را و رفتی و دریچه ی کلام را به روی محرم و نا محرم بستی و حالا پس از یکسال که نگاه میکنم می بینم البته حق داری در این وانفسای انسان و خدا، اعتماد چیزی خنده داری است که آن اندک ایمان نداشته را هم به باد می دهد، یکسال هست برادر جان که تو سکوت کردی اما من امشب دلم بیش از اینها گرفته که با کسی حرف نزنم و دست کم دلم خوش باشد که مخاطبی هست هرچند همیشه خموش ،گفتم دلم گرفته اما می دانم که مشکل من دلتنگی نیست بیش از آنکه دلتنگ باشم، خسته ام، خسته از نزاری ساعت و روز و تکرار کشنده ی صدای تیک تاکی که مرگ شمار تمامت امید های از دست رفته است و بگذار برایت فاش کنم که مدتی است عطای خدا را به لقایش بخشیدم و حالا مانده بود نان و شرابی که به یاد یاران گم شده در این برهوت تنهایی که آنهم به شوکران رسید و زهر شد ! من اما سقراط نبودم. چاره ای نبود باید در چهار دیواری امیدی تنگ قدم میزدم، قدم میزدم تا تمامتم از این اندوه بارور شود تا جان نداشته بگریزد و نگریخت ...
نگریخت برادر جان
انگار طلسم شده ام، هر روز خبر ناگوار و ناخوشایندی از ناخوشی ام می رسد و من همچنان در چنگال این دنیای سرطانی دست و پا می زنم در رویای آزادی ناب ! انگار آزادی تنها بهانه ای است برای به مذبح بردن خدایانی خاکی که ساده اند، بی پیرایه اند و پابرهنه به کشف جهان برآمدند افسوس که هنوز سفرم به آخر نرسید ه و عابران حیرت زده در پشت هیاهوی شب گم شدند. و تو رفتی و بی نان و شراب و تحمل آخر شد کار تو اما من چی ؟ باز مثل همیشه تو رفتی و من ایستادم و رفتنت را می شمارم ، یک ماه ، دو ماه ، سه ماه ، شش ماه ، ده ماه ، یکسال و ...
و بدینسان همه چیز عادی می شود ، آنقدر عادی که ماه پیش که از مقابل خانه ات در پاریس می گذشتم فقط گفتم :آره این خانه امیر بود !
حالا فهمیدی که انسانها و این دنیا چقدر بی وفایند ؟ خوشا به سعات که رفتی !
نظرات