از خشم و فرياد تا عقلانيت

Image and video hosting by TinyPic

براي مسعود ده نمكي سال 1366 بود و اوج جنگ ، جنگ به شهرها كشيده شده بود و اينبار نه با بمباران هوايي ، كه موشكهاي روسي اهدايي به صدام بود كه به تهران هم رسيده بود ، اولينش فكر كنم در خيابان شيخ هادي تهران بر زمين نشست و بعدها جاي جاي تهران بي نصيب نماند از شمال شهر گرفته تا جنوب و شرق . اسفندماه بود و آخرين روز مدرسه بود ايام امتحانات ثلث دوم بود و همه زير موشكباران آماده عيد مي شدند به مدرسه كه رفتم خشكم زد سردر مدرسه غرق در پلاكارد بود و گل و حجله ، باور نمي كردم عكس داوود نظر حسين صابر و خبر شهادتش ، داوود دو سال از من بزرگتر بود ديگر پايم نمي آمد بروم مدرسه ،با رضاباقرزده بودم همكلاسي ديگرم و هردو تصميمان را گرفتيم ، رضا سابقه دار بود دوبرادرش منصور و مسعود جبهه بودند و خودش هم دو سه باري رفته بود به خودم كه آمدم مقابل پايگاه مالك اشتر بودم و فرم اعزام به جبهه دستم ، رضايت نامه ولي مي خواستند و اين سخت ترين قسمت كار بود ، پدرم خانه نبود جنگ بود و او هم ارتشي و شش ماهي بود پايگاه دزفول بود ، مادرم هم محال بود رضايت بدهد ، با رضا رفتيم شناسنامه ام را با فتوكپي چهار سال بزرگتر كردم و تازه شدم شانزده ساله ! انگشتان دستمان كوچك بود و با شصت پايم اثر انگشت رضايت ولي زدم بر پاي ورقه و رفتيم پايگاه و فرم را داديم وبرگه اعزام را با بليط قطار را گرفتيم ، آمدم خانه مادرم نبود رفته بود مهديه قصرفيروزه كه مدتي چرخ خياطي آورده بودند و زنهاي شهرك مي رفتند بادگيرهاي ضد بمب شيميايي مي دوختند ، هركاري كردم نتوانستم بهش بگويم چون مي دانستم مخالفت مي كند فقط سير نگاهش كردم سير سير و عصرش با رضا رفتيم راه آهن و شب سال تحويل پادگان دوكوهه بوديم ! خيلي از بچه هاي بسيج محل بودند مسعود باقرزاده ، جواد موحدي و ...سعيد آرتيماني آمد و ما را برد گردان كميل ولي مرتضي خانجاني قبول نمي كرد و مي گفت مگه اينجا مهد كودكه ! خلاصه راضي شد و ستاد لشگر ما را فرستاد گردان كميل دسته شهيد بهشتي ، شب عيد بود و بوي عيد در جبهه هم بود ، مسعود نعمتي با جوكهايش و ادا و اطوارهايش برايمان سال را تحويل كرد و ما چند روز بعد بايد مي رفتيم حلبچه براي بازسازي گردان بعد از عمليات والفجر ده و بازسازي يعني آنكه همه آن بچه هاي گردان شهيد شده اند ، تو دوكوهه بود كه براي اولين بار مسعودده نمكي را ديدم ، گردان ما نبود ولي مي ديدمش ، يادم نمي آيد محسن رضايي بود يا خامنه اي براي عيد آمده بود پادگان و مسابقه تير اندازي بين بچه ها گذاشته بودند و مسعود هم بين بچه هايي بود كه در مسابقه شركت كرده بود ، بعد ما رفتيم حلبچه و دوكوهه نبوديم ... در همين رفتن بود كه مسعود باقرزاده ، جواد موحدي و مرتضي خانجاني فرمانده غيورمان و محمد زندي و خيلي ديگر از بچه هاي گردان يكي پس از ديگري در حلبچه و سردشت و شلمچه شهيد شدند و رفتند و من هم محكوم به تحمل و ماندن كه اي كاش آن قدر لياقت داشتم كه مي رفتم و روزهاي بعد را نمي ديدم آنها آسماني شده بودند و ما همچنان در فاصله زيادي با آنها زميني .... زمان گذشت و گذشت خيلي چيزها اتفاق افتاده بود و خيلي فاصله در اين ميان كم و زياد شده بود ، جنگ تمام شده بود و باز دوباره شب عيد بود ، شب چهار شنبه سوري بود و ما همه ميدان رسالت در گوشه اي جمع شده بوديم و مسعود ده نمكي داشت براي بچه ها حرف مي زد و مي گفت اگر جنگ تمام شده ، امام رفته ارزشها نبايد برود و بچه ها با موتور همه آمده بودند امر به معروف و نهي از منكر ، منتها آنروزها هنوز دود موتورها كسي را اذيت نمي كرد هنوز حزب الله انصار حزب الله نشده بود ، هنوز مردم از شلوارشش جيب اويني پوشها بدشان نمي آمد ، هنوز رزمنده بودن بد نبود ، موتورها گاز مي دادند و بچه ها در خيابانها داد مي زدند ماشاء الله حزب الله زمان گذشت و ما هر جمعه نماز جمعه همديگر را مي ديديم ، چهارراه لشگر پاتوق هميشگي بچه ها بود و همه نگران فاصله ها و مرزبندي هاي شهر ، تهران عوض شده بود ديگر در تهران بمباران شده خبري از پناهگاه نبود اما بر كمر اتوبوسها و بر در و ديوار شهر بمباران تبليغ كالاي همان كشورهايي بود كه روزهايي به صدام موشك ميدادند و امروز به ايران تلويزيون و جاروبرقي بيداد مي كرد و مردم هم خريدار ولي ما اين عوض شدن را نمي فهميديم ، به شهر آمده بوديم اما هنوز خاكي بوديم مردم مي آمدند ميدان ولي عصر خريد و ما مي رفتيم ميدان ولي عصر نماز جماعت ما ميگفتيم تا زنده ايم رزمنده ايم و بر در ديوار شهر تا مي توانيد فوجي بخريد بود ! ما ميگفتيم كه چي ؟ آنها مي گفتند هيتاچي فاصله ها زياد بود اما هم آنها حق داشتند هم ما و همين شد كه خاكريزمان را در شهر برپاكرديم و مرزبندي خودي و غير خودي آغاز شد مرز كه بوجود آمد ديگر شلوار شش جيب شد لباس وحشي ها ، اينجا بود كه داد زديم ، داد هم كه بزني ديگر براي همه ثابت مي شود وحشي هستي كار به دادگاه و محكمه كشيده شد و رفتيم دادگاه ما از حقمان و همكلاسي هاي شهيدمان مي گفتيم و آنها از توسعه و آزادي ، حق با هر دويمان بود اما نه ما اينور مي فهميديم و نه آنها آنورو مي فهميدند ، و خيلي ها هم سودشان در اين بود كه هر دوي ما را نفهم نگه دارند ودر اين ميانه چپ و راست درست كنند و ميانبر بزنند و معلق بزنند و كولي بگيرند از ما و ما هم كه روزي دوستان شهيد و مجروحمان را به كول مي كشيديم و عقب مي آورديم اينبار ديگران را كول مي كرديم تا بر پشت ما در شهر و دانشگاه شعار بدهند، روزگاري بود هرجا مي رفتيم يا كسي زخمي مي شد و يا خانمي سقط جنين مي كرد اما هيچ كس نمي پرسيد اين چه بارداري است كه هميشه آماده است در تجمع هاي ما سقط جنين كند و كتك بخورد ؟ ، راست و دروغ قاطي شده بود و ما هم گرم و داغ ، داد مي زديم و حقمان را مي خواستيم ، مردم و روزنامه ها به ما بد وبيراه مي گفتند واينجا بود كه رفتيم دادگاه و اولينش گمان كنم مجله دنياي سخن بود من و مسعود ده نمكي هر دويمان شاكي بوديم ، آنها مي نوشتند و ما فرياد مي زديم و شكايت مي كرديم و مرزها زياد شده بود آنها از «جامعه» مي گفتند و ما از «شلمچه » تا اينكه به يكباره شهر شلوغ شد در همين شلوغي بود كه رزمنده هاي بعد جنگ هم آمدند كه كساني نبودند مثل سعيد عسگر ها و جنگ اعتقادي ما شد جنگ مسلحانه! بازي نابرابر شد و نتيجه اش باز كشته شدن همكلاسي ها اما نه در جنگ با بعثي كه در كوي دانشگاه فرياد زدم و گفتم ما حزب اللهي هستيم نه ياغي ما كه روزي جيره جنگي مي گرفتيم و به خط مي زديم چه شد كه شديم جيره خوار راست ؟ كار دوباره به دادگاه كشيد و باز من و مسعود در دادگاه اما اينبار مسعود شاكي بود و من متهم ! كه سخت ترين روز زندگي ام بود ، سخت ترين .... زمان گذشت ديگر از آنروزها كسي با افتخار ياد نمي كند ، همه پاك كن و قيچي برداشته اند و دارند يه جوري آن قسمت زندگي را پاك مي كنند ، همه سركار بوديم ! ما در خيابانها داد مي زديم و ازامير كبير ايران سارق بيت المال شاكي بوديم و زنده باد قاضي انقلابي مي گفتيم اما پس از دادگاه سارق و قاضي ميهمان عروسي بودند و به ريش همه ما مي خنديدند ، روزگار گذشته است و اين روزها خبر مي رسد كه مسعود كارگردان شده و دارد فيلم مي سازد فيلمي كه در آن اكبر عبدي هم بازي مي كند همان اكبر عبدي اي كه روزگاري عكسش را بر پرده سينما در فيلم آدم برفي به پائين مي كشيديم و مسعود در شلمچه چاپ مي كرد در كنار رزمنده شهيدي كه در ميانه برف يخ زده بود و مرز بين ما و آنها را نشان ميداد ، حالا مسعود هم فهميده مرزبندي ها اشتباه بوده و بايد ساخت و در اين زمانه هم اگر ساختني باشد بايد كه با اكبر عبدي و امين حيايي ها ساخت ، ما همه اشتباه مي كرديم مرزبندي ها اشتباه بود ، ما همه از يك نسل بوديم ، نسل انقلاب و جنگ با انقلاب بزرگ شديم و درجنگ بلوغ ، ما بازيگر نبوديم كه چون سعيد عسگر اداي رزمنده ها را دربياوريم در خون و خمپاره همديگر را يافته بوديم در ميانه جون و جنون همان وقتي كه خيلي از همين علماء و عمامه بزرگها هنوز گرفتار اصول دين و جامع المقدمات بودند بچه هاي سيزده چهارده ساله راهشان را يافته بودند و يك شبه ره صد ساله را طي مي كردند و مي رفتند جايي كه خيلي از همين حوزوي ها به گرد پايشان هم نمي رسيدند و كسي كه بوي باروت بر مشامش خورده اشتباه مي كند اما خيانت نمي كند و ما امروز هر كدام به نوعي فهميده ايم كه اشتباه بود كولي دادنهاي سياسي مان ، و اي كاش از همان اول سياست را به سياسيون واگذار مي كرديم وبياد مي آورديم كه همين چپ و راست بازي بود كه كمر جبهه را شكست ! ما فهميديم اما چه دير و در اين ميانه چقدر آدمها له شدند ، چقدر از اهل دردها مثل حاج داوود كريمي ها منزوي شدند وغريبانه جان سپردند و چقدر پروازي ها خانه نشين شدند و چقدر كيانوش مظفري ها آمدند و گم شدند ... اما خوشحالم ، خوشحالم كه مسعود هم فهميده بايد ساخت نه فرياد زد ما عاقل شديم ، بزرگ شديم ما فهميديم و در همين فهميدن بود كه مسعود ده نمكي رزمنده گردان سلمان كارگردان شد و حشمت الله طبرزدي برادر سه شهيد و رزمنده گردان عمار زنداني سياسي و من هم پناهنده سياسي و تبعيدي ، چقدر از اين فاصله ها بيزارم لعنت بر اين مرزها كه هميشه مفهوم جدايي مي آورد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

! وطن و تن

شبهای احیا و احیای ایمان

آیا بشار اسد در ایران است ؟