براي تو تويي كه هنوز هم نشناختمت مرتضي آويني
بهار آمده است
سال نو شده است و طبیعت همه شادند و من ؟ چقدر خسته ام !!!
آنقدر خسته ام و گرفتار غربت که امروز که به تقویم نداشته سال نو فکر کردم و با خود مرور میکردم روزها را فهمیدم که سالروز شهادت تو آمده است و رفته است !
روی همین حصار تنهائی و خستگی ...
نشستم و چقدر حسرتم و دوری ام را گریستم...
هی هاااای هااااااای...
چقدر امشب دلم گرفته است...
دلم نیامد بخوابم و ترسیدم از اینکه شاید بخوابم و تو در خواب به سراغم بیایی و گلایه مند از اینهمه بی معرفتی من باشی ... زدم زیر گریه...انگار دلم برای چیزی عجیب گرفته بود!!! یادم نمی آید اینطور گریه کرده باشم...حتی برای دوری از وطن و خانواده ٬هنوز صدایت در گوشم است...هنوز صدای قدمهایت در تحریریه سوره در گوشم هست ... ٬ هنوز خاطرات نشستن دور حوض کوچک روایت فتح در عصرها از بهترین خاطرات زندگی ام هست ٬ از هرچه بیزار باشم از هر چه شرمسار باشم از دوستی و آشنایی با تو شرمسار نیستم و آنرا بهترین واقعه زندگی ام می دانم .
چند روز پیش خورشید گرفته بود ظهر بود و همه با آن عینک های عجیب و غریب خورشید را نگاه می کردند تا به چشمشان صدمه ای نرسد و من مطمئن هستم که الان تو هم با عینکی داری از آن بالا بالاها ما زمینی های گرفتار عادات سخیف را نگاه می کنی ! که در منجلاب روزمرگی گرفتار آمده ایم .
مرتضی !
ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی بر نشسته ای دستی بر آر و ما غربت نشینان را نوازشی کن
مرتضی !
بر آن جمع کوچک و دوست داشتنی ما چه گذشت ؟ تو رفتی و قاسم دهقان هم بدنبالت آمد دیگران هم ماندند بعضی در سایه نام و نان ، بعضی گرفتار نام و نان و بعضی هم گرفتار درد و غربت
از قافله ما هر کسی به جائی رفت...
و من هنوزغافل تو و آشنایی با تو ....