گندم نماهای جو فروش
برگی از خاطرات آن روزها !
اینکه چه شد که در حوادث هیجده تیر سال 1378 و حمله به کوی دانشگاه من از حزب الله استعفاء دادم و بعد از آن به زندان افتادم و آن رفتار وحشیانه را سپاه و عوامل بیت رهبری با من انجام دادند تکرار مکررات است و همه می دانند و بارها و بارها هم آنها را در همین مجال تعریف کرده ام و گفته ام که در آن هشت ماه و خورده ای چه بر سرم آوردند و چه ها شد .
هرچه که بود بالاخره با تلاشهای تعدادی از نمایندگان مجلس و پیگیریهای شورای عالی امنیت ملی و آقای خاتمی – رئیس جمهور وقت – بالاخره موفق شدند بفهمند که من در بازداشت اطلاعات سپاه هستم و نهایت امر در بیست و هشتم اسفند سال 1378 شبانه مرا در بیابانهای اطراف تهرانپارس رهایم کردند و رفتند .
آن شب به هر ترتیبی بود خود را به خانه رساندم و یک شب بعدش عید بود و بعد هم دید و بازدید دوستان نزدیک و فامیل، روزگار خیلی تلخی بود همه دوستان قدیمم مرا ترک کرده بودند و دیگران نیز هنوز با دید شک و تردید بمن نگاه می کردند و فضای واقعا ناراحتی داشتم ، در همان هشت ماه که بازداشت بودم خانم شیرین عبادی و آقای محسن رهامی اعلام کرده بودند که وکالت دانشجویان آسیب دیده را قبول می کنند و دانشجویان نیز تعدادی رفته بودند شکایت کرده بودند ، من آن سالها دانشجوی دانشگاه تهران بودم و آقای رهامی نیز اتفاقا همان ترم آخری که هنوز به زندان نیفتاده بودم و حادثه هیجده تیر هم اتفاق نیفتاده بود استادم بود و درس جزای دو با ایشان داشتم تعطیلات عید نوروز که تمام شد روزی رفتم دانشگاه و دفتر ایشان و برایش هر چه بر سرم آمده بود تعریف کردم و گفتم که چه شده و حالا هم عزمم را جزم کرده ام که شکایت کنم همانروز شکایت را تنظیم کردیم و قرار شد فردایش ببرم به دادسرای نظامی تهران تحویل بدهم که اتفاقا فردایش رفتیم و دادسرا شکایت را تسلیم کردیم ، آقای رهامی به قاضی گفت که اظهارات من اینکه چه بر سرم آمده و اینکه اصلا این جریانهای حزب الله و اطلاعات موازی که هستند و چه می کنند می تواند به روند دادگاه کمک زیادی بکند بحث بر سر این بود که من به عنوان شاهد در دادگاه حضور داشته باشم یا به عنوان شاکی ؟
قاضی به آقای رهامی گفت بروید همه حرفهای من را در یک نواری ضبط کنید و بیاورید تا پیگیری کنیم ، با آقای رهامی و پدرم به دفتر حقوقی دانشگاه تهران برگشتیم و همان جا ایشان ضبط صوتی آوردند و قرار شد حرفها واطلاعات را ضبط کنیم ، هم ضبط آقای رهامی خراب بود و هم دفتر شلوغ بود و هی دانشجوها می آمدند و می رفتند و نمی شد کار کرد ، آقای رهامی با خانم عبادی تماس گرفتند و گفتد هم بد نیست با ایشان دیداری داشته باشید و هم شاید بشود این نوار را در دفتر ایشان ضبط کرد .
فردای آن روز که بگمانم پانزدهم یا شانزدهم فروردین بود من به دفتر خانم عبادی رفتم و قصه را تعریف کردم و قرارمان شد برای هفته دیگر که تا آن روز ایشان دوربینی تهیه کند و نوار را ضبط کنیم .
در راه برگشت از دفتر خانم عبادی همینجور تلفنهای دوستانم را در موبایلم نگاه میکردم و به این دنیا می خندیدم که چطور یک شبه همه دوستان دشمنم شدند که به نام یکی از دوستان رسیدم که هم مسجدی و در بسیج باهم بودیم و دانشجوی دانشگاه تهران بود و بواسطه همین هم مسجدی و هم دانشگاهی و اتفاقا نزدیکی دانشکده هایمان که او فنی بود و من حقوق بیشتر باهم دوست بودیم محمد رضا، عضو دفتر تحکیم وحدت هم نیزبود خلاصه دلم را به دریا زدم و شماره اش را گرفتم و صحبت کردیم ، تبریک عید و چه میکنی و این حرفها که گفت ای بابا کجایی و در این مدت خیلی نگرانت بودم و اخبار ربودن و بازداشتت را دنبال میکردم ، اینقدر خوشحال شده بودم که اصلا به خانه نرفتم از همان یوسف آباد مستقیم رفتم به دفتر محل کارش و نشستیم تا پاسی از شب با هم خاطرات گذشته و اتفاقاتی را که برایم شده بود را باهم زیر و رو کردیم .
محمد رضا گفت اتفاقا فردی را هم می شناسم که شاید بتواند کمکت کند و اسمش را هم نگفت و برای فردایش قرار گذاشتیم و فردا شد و رفتیم در ساختمانی در خیابان ویلا و جوانی آمد بود که به قول بچه ها از این عشق اطلاعاتی ها ! کت و شلوار و ته ریشی داشت و سررسیدی در دستش و رفته بود پشت یک میز بزرگ هم نشسته بود که من بعدا که داشتیم رفتار این بنده خدا را با محمد رضا تعریف میکردم و می خدیدم پرسیدم اصلا اون میز رو چطوری آوردند تو این آپارتمان بیست متری ؟! ، جوری حرف میزد که انگار الان وزیر اطلاعات هست من چند بار ازش اسمش را پرسیدم نگفت خلاصه زیاد جدی اش نگرفتم ولی خب گفت که چند روز بعد دوباره همدیگر را می بینیم بیرون که اومدیم محمد رضا گفت این بابا از بچه های دفتر سیاسی جبهه مشارکت هست و حالا نگاه به این خل و چل بازی و ادا اطوارش نکن ولی میتونه کمکت کنه و گفت اسمش هم سعید شریعتی هست !
فردای آن روز آقای محمد علی ابطحی نازنین تماس گرفتند و سال نو و آزادی ام را تبریک گفتند و گفتند نامه ات را آقای رئیس جمهور خوانده اند و شما میتوانید دوشنبه بیائید دیدار (آن روز شنبه بود ) ، خلاصه دوشنبه که رفتم نهاد ریاست جمهوری قبل از اینکه پیش آقای خاتمی بروم آقای ابطحی پرسید شما با آقای سعید شریعتی هم دیداری داشتید من هم گفتم نه ایشان را نمی شناسم گفتند مطمئنید ؟ گفتم آره والا که یکهو یاد اون آقا افتادم و گفتم بله بله ایشان را دیده ام ولی خودشان را معرفی نکردند .
از دیدار با آقای خاتمی که بگذریم و خلاصه چند روز بعد از روزی دردفتر خانم عبادی آن نوار ویدئویی کذایی را ضبط کردیم محمد رضا زنگ زد و همانجوری پشت تلفن رمزی صحبت کریم که آره بیا دفتر همون وزیر اطلاعات !! می خواهد ببیند تو را .
روز خوبی بود ظهرش با محمد رضا رفتیم دیزی سرا خیابان ویلا و بیاد گذشته ها دیزی ای زدیم تو رگ و عصرش هم رفتیم دفتر محمد رضا که سعید خان با یک فرد دیگری بدتر از خودش که خودش را مهندس معرفی کرد آمده بودند و هر دو شروع کردند بالا و پائین کردن زندگی من رو و هی سئوال پرسیدند و دوربینی هم بود که ضبط میکردند من از همان لحظه به این دو شک کردم که چرا دوست ندارند خودشان در دوربین باشند و حتا وقتی که سئوال می پرسند هم نمی خواهند صدایشان حتا ضبط بشود و دست آخر هم نشستند و باز شروع کردند هر دویشان به گنده گویی که بله ما دو نفر چنانیم و چنین مهندس می گفت همین الان می رویم پیش آقای خاتمی و اون یکی میگفت نه می رویم پیش آقای یونسی ، دست آخر سعید خان گفت اصلا نگران نباش و ما به عنوان کسانی که حرف اول و آخر در مشارکت را می زنند به تو میگیم که همه چیز دست ماست و اینها (منظورش حزب اللهی ها و سپاه و رهبری و ... بود ) هیچ غلطی نمی توانند بکنند و الی آخر .
کلام طولانی نشود خلاصه آن نوار ویدئویی که آخر معلوم نشد همانی بود که در دفتر خانم عبادی ظبط شده بود یا همانی بود که در دفتر محمد رضا ضبط شده و من هم هرگز تا به همین امروز هم نتوانسته ام حتا خودم هم هنوز آنرا ببینم چطور به بیرون درز کرد و نهایتا من در حول و هوش یکماه بعدش که البته مدتی را هم به توصیه شورای عالی امنیت ملی در خانه امنی در برجهای سامان بلوار کشاورز بودم بازداشت شدم که اگر دوستانی داستان مفصلش را نمی دانند می توانند اینجا بخوانند (+) .
در هفته دوم یا سوم دوران بازداشت و بازجویی در زندان توحید بودم که یک شب بازجوهایم که دو تن بودند و یکی شان خود را علیرضا صداقت معرفی میکرد آمد و از فحشها و داد و بیداد و چک و لگدهایش که بگذریم گفت می دانی همه را گرفتیم و هیچ غلطی نمی توانی بکنی و باید همه چیز را بگویی میخواهی شریعتی یا زحمت کش را بیاوریم اینجا تا همه چیز را تعریف کنند ؟
گفتم والا شریعتی رامی شناسم ولی زحمت کش نمی دانم کی هستش آره بیاوریدش لااقل بشناسیم ایشون را . خلاصه آقای بازجو نگاهی با تهدید کرد و گفت باشه الان نشونت می دهم ! چند دقیقه ای گذشت که دیدم بله آقای سعید شریعتی و اون آق مهندس رو آوردند هر دو تا چشم بندشان را برداشتند و نشستند جلوی من چشمتان روز بد نبیند آقای مهندس که حالا معلوم شده بود اسمش زحمتکش هست تا منرا دید زد زیر گریه که بله آقای صداقت خودشه این منو بد بخت کرده تورو خدا منرا ول کنید برم من بدبختم و ال و جیمبل ! و سعید شریعتی هم فحش و دری وری به من که بله ایشون مارا اغفال کرد و گرنه مارا چه به این غلطها ما داشتیم زندگی مان را میکردیم ....!
وضعیت گریه و زاری آقای زحمتکش جوری بود که دیگر به سکسه افتاده بود و حرفهایش اصلا نامفهوم بود و بازجوها هم که وضعیتشان را دیدند بلندشان کردند و بردند.
من واقعا گیج شده بودم و با توجه به شدت و حدتی که بر من میگرفتند و شکنجه هایی که می دادند پیش خودم گفتم من به جهنم اصلا ببین با اینها چکار کردند که اینطوری میکنند .
چند روز بعدش اولین جلسه دادگاه برگزار شد و شکات هم آمده بودند که از الله کرم بگیر تا ده نمکی وذوالقدر ونقدی و ... همه بودند خلاصه . قاضی تفهیم اتهام کرد و شکات آمدند شکایتشان را خواندند و من هم بغل خانم عبادی و آقای رهامی نشسته بودم که رفتم و گفتم نه اتهام را قبول دارم نه این وضعیت را و از شکنجه هایی که شده بودم و فشارهای بازجویی گفتم بعد خانم عبادی و آقای رهامی تا نوبت به آقای سعید شریعتی رسید پیش خودم می گفتم خب الان این بنده خدا هم حتما می گوید که چه بر سرش رفته است که به یکباره خشکم زد !
سعید شریعتی سخنانش را با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد و امام خمینی ودعا برای سلامتی رهبر شروع کرد و از امروز که سخت ترین روز زندگی اش هست چون آقای الله کرم و نقدی و .. شاکیان وی هستند دم زد و گفت من همیشه آرزویم بود با حاج حسین الله کرم دیدار و گفتگو داشته باشم و متاسفم که اولین دیدارمان اینجا بوده و آقای الله کرم من مخلص شمایم و این ما را گول زده بود !
آقای مهندس زحمتکش نیز که همچنان با همان تریپ گریه و زاری بودند آمدند و از روزگار جبهه گفتند که آقای الله کرم و ذوالقدر و نقدی را چقدر دوست دارند و چه خاطرات مشترک و شب زنده داری ها که باهم داشتید و العفو العفو ...
بله حدس زدن حال و روز و قیافه من دیگر کار چندان سختی نیست و از تعجب واقعا فکم افتاده بود روی زمین ! که اینها دیگر کیستند بابا نه به اون گنده گویی ها نه به این غلط کردم ها ...
گذشت و گذشت و بعد از سه سال که من از زندان آزاد شدم دفتر تحکیم وحدت در دانشگاه تهران به پاسداشت دوران زندان تعدادی از اصلاح طلبان دربند مراسمی گرفته بود که آقای آقاجری و رهامی و باقی و شمس الواعظین وتعدادی دیگر از جمله من را هم دعوت کرده بودند و همه باهم نشسته بودیم پشت میزی بروی جایگاه ومن هم چند دقیقه ای هم از دوران زندان و وضعیت بازجویی و ... اینها گفتم و همونجوری که پشت میز بالای جایگاه همه نشسته بودیم مجری که بگمانم آقای شکوری راد بودند از آقای سعید شریعتی هم دعوت کردند که بیایند پشت تریبون و ایشان هم حرف بزنند ، بله آقا سعید هم انگار نه انگار که چه ها در دادگاه و زندان گفتند آمدند پشت تریبون و از وضعیت بد قوه قضائیه و جناح انحصار طلب گفتند و اینکه باید مقاومت کرد و چنین و چنان و برگشتند به من هم نگاه کردند و از مقاومت و رشادت من هم تشکر کردند و ورود من را به اردوی اصلاح طلبان تبریک و تهنیت هم گفتند و نشستند !
حالا بازهم تصور حال و روز من در آن لحظه هم زیاد کار دشواری نیست و اینکه چقدر دلم میخواست همانجا بلند شوم و به آن جماعت دانشجوی بی خبر از همه جا بگویم که بچه ها گول اینها را نخورید اینها مشتی گندم نمای جو فروش هستند وشما که نمی دانید در آن دادگاههای غیر علنی و دوران بازجویی این مبارزین غیور چه گونه بودند و خلق الله گول این جماعت را نخورید .
یه مثلی هست قدیمی های تهران می دانند که به بعضی ها می گویند لات کوچه خلوت که تا کوچه خلوت هست و کسی نیست داد و بیدادشان و عربده کشی هایشان صدایش تا ثریا می رود ولی به محضی که کوچه شلوغ شود لات که چه عرض کنم موش می شوند !
برای همین بود که چند ماه پیش که خدا رو شکر اینبار دیگر مثل دادگاه پرونده موسوم به نوارسازان غیر علنی نبود و من هم مثل همه آقای سعید شریعتی را دوباره در هیبت زندانی نادم و پشیمان پشت تریبون دادگاه دیدم زیاد تعجب نکردم و دیدم بله دوباره پای این لات کوچه خلوت به زندان باز شده است ، برای همین زیاد تعجب نکردم وقتی که دیدم دارد برعلیه موسوی و جنبش سبز حرف می زند و افشاگری می کند و مثل خیلی های دیگر که درست مثل همان دانشجوهای ساده دل آن روز که در مراسم پاسداشت برای سخنان پرطمطراق آقای شریعتی سوت و کف می زدند گول نخوردم و نگفتم آهان این حتما اثر قرصهای زرد و قرمز است وگرنه آقا سعید دلیر است !
اما همه اینها را که گفتم باعثش نشتری بود که این روزها دوست عزیزم هنگامه شهیدی از زندان با نامه اش بر این دمل کهنه زد و از رفتار دوگانه و عجیب و غریب سعید شریعتی شکوه کرده است (+) .
چه زیبا هنگامه گفته است که : " برادر سعید ... برخی افراد در برخی مقاطع تاریخ دچار چرخش و تحول در رفتارهای سیاسی خود می شوند موضوع تازه ای نیست اما من از شما متعجبم و همانگونه که در دادگاه با شنیدن سخنان شما زبان دردهان می گزیدم اکنون نیز با خود می اندیشم چگونه شد که در کارخانه آدم سازی که شما و ما با هم از آن خارج شدیم ما اینگونه به تحول نرسیدیم؟ کجای کار ایراد داشت؟
اگر بنا برنحوه برخورد باشد که مانند شما با ما هم بسیار محترمانه برخورد شد ! واز این باب شکایتی نیست . پس چگونه است برادر سعیدی که قبل از انتخابات و درست سال گذشته در همین روزها در فیس بوک به عدم تخریب چهره دیگر کاندیدا ها ما را نصیحت میکرد ، پس از یک سال به یک منتقد در جناحی تبدیل شده است که از همان جناح رشد سیاسی خود را آغاز کرده است؟" .
هنگامه شهیدی این شیرزنی که باید مردانگی و غیوری را مردهای اینچنینی از او بیاموزند درست حق مطلب را ادا کرده است و اصلا دیگر چیزی اضافه کردن بر نامه اش زیاده گویی است و آرزوی آزادی اش را همه به انتظار نشسته ایم .
سخن به درازا کشید و یک کلام و ختم کلام و اینکه چه خوش گفت سهراب که :
کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود ...
نظرات