آی عوضی چرا میزنی ؟

وقتی اولین بار مطلبی کوتاه از من در کیهان بچه‌ها در سال ۱۳۶۴ چاپ شد که یک داستان بسیار کوتاه به اسم روستای موسی آباد بود فکر کردم دیگه شدم روزنامه نگار ! اگه بگم صدتا از اون شماره کیهان بچه‌ها را خریدم شاید دروغ نگفته باشم ، این اولین بار بود که اسم خودمو و مطلبی که برای من بود را با حروف سربی چاپ شده می دیدم و حالی داشت که حتما باید اهلش باشی تا بفهمی ، چند بار اون داستانک را از روی مجله خوندم خدا می داند ... ماجرا به همون داستان تموم نشد و نشد تا روزی که نوزده سال بعدش بهمن ماه ۱۳۸۳ اولین پیش شماره روزنامه مهران چاپ شد و حالا اون بچه ده ساله کیهان بچه هایی شده بود مدیر مسئول روزنامه مهران ( که البته چهارده شماره هم بعدها به لطف دادگاه مطبوعات و قاضی مرتضوی مهربان مطبوعات اقبال چاپ نیافت) . آن روز هم با اینکه نوزده سال بزرگتر شده بودم ولی باز اولین روز انتشار روزنامه خواب و خوراک نداشتم و تمام روزنامه را بارها و بارها خواندم و از دفتر روزنامه خیابان فلسطین تا خانه‌ام هر روزنامه فروشی را که می دیدم می ایستادم و می گفتم : یه مهران لطفا ! آن روز هم با خودم فکر می کردم بعد از سالها بقول معروف خاک تحریریه خوردن دیگه شدم روزنامه نگار ! حالا از آن روزها خیلی میگذرد و هنوز هم باور دارم روزنامه نگارم ، هنوز هم وقتی جائی مطلبی می نویسم بارها و بارها می خوانمش دست می کشم روی روزنامه و عین نابیناها همه حروفش را حس می کنم و از شما چه پنهان همون کیف و شوق ده سالگی و داستان روستای موسی آباد را می برم ! اما همه مان می دانیم دیکته نانوشته غلط ندارد .و روزنامه نگاری هم همان دیکته نوشتن هست و وای اگر این کار تنها حرفه ات باشد و دیگر آن عشق انتشار ممزوج شود با همه زندگی ات باید بنویسی که بتوانی زنده باشی و خرج زندگی ات را در بیاوری ...

اینها را داشته باشید و یک خاطره کوتاه هم از زندان لعنتی توحید برایتان بگویم تا در آخر همه این نقطه هارا با هم خط بکشیم تا آن شکل در بیاد (یادتونه اون موقع‌ها تو مجله‌های کودک و نوجوان یه سری عدد بود که زیرش هم نقطه‌ای بود باید همه نقطه‌ها را به ترتیب اون اعداد بهم وصل می کردیم که آخرش یک شکلی معلوم می شد هواپیمایی بود یا خونه‌ای یا حیونی و ... یادش بخیر عجب حالی می داد !) . وقتی داشتم از اتاق بازجوئی به سلولم برمی گشتم که یک طبقه بالاتر بود از پله‌های پیچ در پیچ توحید که داشتم با چشم بند و به کمک نگهبان بالا می اومدم یکهو صدای سیلی‌ای شنیدم بعدش دادیی که می گفت : آی عوضی چرا میزنی ؟ اون موقع صاحب صدا را نشناختم و با خودم گفتم اینم یکی مثل من اون صدا همیشه تو ذهنم بود و بعدها وقتی تو زندان اوین همه ماهارو داده بودند بند عمومی اولین بار که احمد باطبی رو دیدم و گفت سلام صاحب اون صدارو شناختم ! و از همون روز احمد شد دوست من تا همین امروز . این را گفتم که همه بدانند من و احمد دوست فراغت وپارتی و کوه و آسایش نبودیم و در کشاکش سیلی و شکنجه و انفرادی و بعد ترش زندان و فرار و حالا هم این تبعید ناخواسته لعنتی با هم بودیم و هستیم و باید حتما طعم تلخ زندان را چشیده باشی تا بفهمی رفیق زندان چقدر برایت عزیز است ، همین الان شاید من ماه به ماه بشود که با برادرم حرف نزنم و ایمیلی و چیزی بهم دیگر ندهیم ولی حتما هفته‌ای یکبار با دوستان زندانم اگه صحبت نکنم احساس می کنم چیزی کم دارم و چیزی سر جایش نیست . این نقطه را هم داشته باشید .

موضوع پست قبلی همین وبلاگ نه افشاگری بود ، نه له کردن و نه دفاع از کسی فقط و فقط یک تلنگر ساده بود به یک دوست به یک هم خانواده‌ای عزیز که بداند امروز در این عصر ارتباطات حداقل ماها که ادعای روشنگری و تنویر افکار عمومی داریم بدانیم چیزی پنهان نخواهد ماند همین و بس که احمد عزیزم بداند این حرفها پشت سرش هست اگر نبود عشق و علاقه‌ای به احمد من هم مثل خیلی‌های دیگر همین حرفهارو پشت سرش با تلفن و ایمیل و چت ، یک کلاغ و چهل کلاغ می کردم و بازار شایعه و دروغ و خاله بازی مبارزه در خارج از کشور را داغتر می کردم ! اما اگر من آمدم نوشتم اگر آمدم همه آن نجواها را فریاد کردم البته که می دانستم فرصت طلبانی مثل فخر آور و درخشان و همه کیهانی‌های خارج از کشور بل می گیرند و با دمشان گردو می شکنند اما در دو چیز شک نداشتم ، دوستی من و احمد بالاتر از این حرفهاست و اینکه آستانه تحمل و انتقاد پذیری احمد هم بالاتر از اینهاست . و البته حالا که می خوانم می بینم بله من هم گاف دادم ، زندگی خصوصی هیچ کس حتا قهرمانها و خبرسازها هم به من مربوط نیست ، اینکه احمد عاشق هست یا فارغ مسئله خودش هست و من هم اصلا هدفم کنکاش این مسئله نبود همه درد و دغدغه من این بود که احمد بیا و بگو این حرفها و نجواها چیست و احمد عزیز هم گرفت حرفم را آنجائی را که در جوابیه همین مطلب نوشت :

" بین امیر جان خانم مظاهری وکیل من بود تا من را از عراق به یک جای امنی برسونه . حتی مقصد آمریکا هم نبود . فقط یک جای امن . حالا ایشان من رابه اینجا آورد . که دستش درد نکنه . ایشان وظیفه‌اش را انجام داد و حالا دیگه کار ما باهم تمام شده . "

همین و تمام من به هدفم رسیده‌ام و این داستان را دیگر تمام شده می دانم وحالا که همه آن نقطه‌های کذایی را بهم وصل می کنیم می بینیم که تصویر خیلی‌ها واضح می شود که در پس آن تصویرها هم من و هم احمد دوست و دشمنمان را شناختیم و فهمیدیم که چه کسانی منتظرند که از آب گل آلود ماهی بگیرند و چه عزیزان دیگری که مهربانانه نگران دوستی و خاطرات خوب مشترکمان هستند .

پی نوشت یک :

شاید یکی دیگه از نتایج همون نوشته این بود که احمد تصمیم بگیره از لاک خودش بیرون بیاد و بشه همون احمد باطبی قبلی و تو ایران و دوباره وبلاگنویسی را شروع کنه و وبلاگ خودش را دوباره با شکل و شمایل جدید راه بندازه که میتوانید اینجا ببینیدش ! خلاصه احمد جان وبلاگتم مبارک – حیف که نگذاشتی فقط نمک گیر بشی- حالا دیگه مجبوری بنویسی ! هی هم نگو همونقدر که آزادی بیان داریم آزادی عدم بیان هم داریم نه داداش این خبرها نیست ما همه زدیم بیرون که فقط حرف بزنیم و بنویسیم !!

پی نوشت دو :

کیانوش سنجری هم بعد آن پست برایم گفت که ظاهرا بسیاری بر این فهم رفته اند که خانم مظاهری ایشان را از عراق به آمریکا منتقل نموده که البته اینطور نمی باشد . کیانوش از عراق توسط کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل به سوئد منتقل شده و بعدها خانم مظاهری ترتیب انتقالشان را از سوئد به آمریکا داده اند .

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

! وطن و تن

شبهای احیا و احیای ایمان

آیا بشار اسد در ایران است ؟