آن مرد آمد ، آن مرد با درد آمد!

خرداد ۱۳۶۷ کردستان – دره قاسملو

از جبهه جنوب عازم غرب شده بودیم بعثی‌ها و تجزیه طلبان کرد و گاها مجاهدین دست در دست هم اقدام به تک‌های جسته و گریخته کرده بودند به علت کمبود نیرو لشگر بیست و هفت یک گردان را برای کمک به لشکر بیست و یک امام رضا فرستاده بود و از قضا گردان ما نیز کمیل همانی بود که حالا باید از جنوب به غرب می آمد همان روز اول اعزاممان سید مهدی بوجانی دوست شانزده ساله‌ام بچه خوب محله بلوار ابوذر هدف تک تیر اندازها قرارگرفت که از ارتفاعات مشرف به دره قاسلمو درست پیشانی‌اش را نشانه گرفته بودند و هنوز از گرد راه نرسیده در غم این شیر بچه بودیم ، صبح سومین روز اعزاممان من که پیک گردان بودم باید برای معرفی گردان به ستاد شمالغرب می رفتم در راه با چهار رزمنده دیگر که پیاده از اردوگاه به سمت ستاد حرکت می کردیم که ناگاه صدای رگباری دل کوه را شکافت و مارا زمین گیر کرد در یال جاده هر چهار نفر خوابیده بودیم نه تکانی می توانستیم بخوریم و نه می دانستیم دشمن در کجاست جم می خوردیم رگبار بود و خاک و تیرو ترکش شاید نیم ساعتی در همان وضعیت زمین گیر بودیم تا به یکباره از دور جیپی را دیدیم با پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل که با دیدنش جانی تازه گرفتیم و مردی که از پشت جیپ با تیربار کلاشینکف ارتفاعات مشرف را نشانه گرفته بود به مارسید و فریاد زد که بپرید بالا به سرعت سوار شدیم و به محضی که نشستیم و کمی از دره دور شدیم پرسید اینجا چه می کنید ؟ چرا تنها هستید؟ که گفتیم از جنوب آماده ایم و برگه معرفی گردان را دادم و به ستاد که رسیدیم فهمیدم ناجی ما همان حاج سید مهدی معروف و یل دره قاسلمو است فرمانده ستاد شمالغرب ! تا آخرین روزهای حضورم در غرب همیشه آن نگاه مهربانانه و پدرانه سید مرا جذب خودش کرده بود نگاهش ، رفتارش از جنس همت و باکری و بروجردی بود ، بی‌آلایشی سید ، ایمان زلالش ودوستی نابش مرا جذب کرده بود ، هنوز آن نگاه آخرش یادم هست که در روز خداحافظی پرسیدم راستی آقا سید از کجا فهمیدی ما در کمین گیر افتاده ایم ؟ که گفت صدای تیر در دل کوه را که شنیدم فهمیدم از بچه‌ها کسی گرفتار کمین شده و آمدم گفتم حالا چرا خودتان ؟ شما چرا ؟ که زد پشتم و گفت برو بچه شما بسیجی‌ها هر کدامتان یک گنج هستید من جانم را هم فدایتان می کنم ، سید واقعا هم جانش را به خطر انداخته بود .....

مهرماه ۱۳۷۱ دفتر قضائی سپاه

هفت سال از آنروزهای خاک و خون می گذشت در یک ماموریت شهری با چند نفر از نیروهای قرارگاه ثارالله تهران با یکی دیگر از همان نیروهای اطلاعات موازی ! درگیر شده بودیم و خلاصه پاپوشی برای همه مان ساخته بودند و دادگاه ما را احضار کرد و همانروز فرستادنمان به بازداشتگاه ۶۶ جائی که چهار سال بعدش البته به اتهام دیگری و نگاه دیگری هم البته فرستاده شدم ، همان شب اول بازجوئی وقتی که به اتاق بازجوئی رفتم بازپرس را که دیدم خشکم زد و وا رفتم همان سید مهدی دره قاسلمو که البته سخت هم شکسته شده بود ، دیگر از آن صدای رسا که دل کوه را می شکافت خبری نبود و سرفه بود و خش خش صدا ، داستان دادگاه و شکایت و پاپوش را که برای سید گفتم نگاهی کرد و با همان نگاه مهربانش گفت درستش می کنم و چهار روز بعدش همگی آزاد شدیم

زمان گذشت و چه بد هم گذشت کار من از سربند به چشم بند کشید و زندان و دادگاه و شکنجه و دست آخر هم فرار و این تبعید ناخواسته لعنتی ، اما دورادور از سایتها و مطبوعات و دوستان دور و نزدیک هر از گاهی خبر سید را می شنیدم ، سید اگرچه دایره المعارف جنگ بود اما گنجینه جنگ هم بود و از هر عملیات و منطقه‌ای یادگاری در بدن با خود داشت ، سید شیمیایی ، سید موج انفجار چشمهایش را گرفته ، سید پر ترکش ، و سید مظلوم ، فکر کنم آخرین خبری که از سید داشتم آن بود که حاج حمید دوست مهربان روزهای دوکوهه زنگ زد و گفت فرشاد ، سیدمهدی آخرین روزهای عمرش هست بیمارستانه بی‌معرفت نشو زنگ بزن و صحبتی کن ، اما نمی توانستم ، چه داشتم که به سید بگویم ؟ اما دست تقدیرسید را نگاه داشت و از پیوستنش به یاران شهیدش مانع شد اما داستان کهنه و تکراری بلعیدن فرزندان انقلاب توسط خود انقلاب گریبانگیر سید هم شد ! سید سازش ناپذیربود و از اینکه مدعیان اسلام و انقلاب در پی نام و نان بودند سخت دل نگران بود و دست آخر کار او هم به محکمه و دادگاه و بازداشت و زندان رسید ، خبرها مدام از ایران می رسید و اتهامات بود که پشت سر هم از این سو و آن سو بر سر این جانباز نیمه جان خراب می شد ... همان روزها با خود می گفتم وای بر نظامی که اینچنین فدائیانش را هم تحمل نمی کند .

مرداد ۱۳۸۷

در پشت میزکارم نشسته بودم و مشغول تنظیم اخبار بودم که اسکایپ زنگ خورد و دیدم فردی با سلام بر مهدی ! پشت خط بود ! جواب دادم ، صدای بی‌رمق و نیمه جانی گفت آقا سلام شما همان امیر فرشاد کذایی هستید ؟ که گفتم تا کذائی‌اش چه باشد و ... و خلاصه حرف و حرف تا اینکه گفت : مشتی ، بی‌معرفت منم سید مهدی!

به یکباره بغض چندین و چند ساله‌ام ترکید و گفتم حاجی جون تویی ؟ تو کجا اینجا کجا ؟ که اینبار این سید بود که درد دل میکرد از کارهایش گفت و اینکه زده‌ام بیرون تا شاهد غارت خون شهدا نباشم اما اینجا نیز گرفتار گرگ شده‌ام ، شیادانی که مرا تهدید کرده اند خانواده‌ام را به اسارت می برند و خودم را هم در غربت می کشند و جنازه‌ام را هم محاکمه خواهند کرد که تروریستم ! و این بار این سید بود که به کمک احتیاج داشت ، ناجی من اینبار جان خودش در خطر بود ، وقتی که داستان اخاذی‌ها و تهدیداتش را برایم تعریف کرد شناختم آن زورگیران را که در قد و قامت مبارزه با جمهوری اسلامی و پناهنده سیاسی بودن بسیاری را در ترکیه و اروپا سر کیسه کرده اند ، همانهایی که بو می کشند و بدنبال پول و نام و نان از هیچ جنایتی فروگذار نیستند !

چند روز بعدش خودم را به سید رساندم ، در هتلی در جنوب فرانسه بروی تخت افتاده بود و دورش را دهها قرص رنگارنگ و اسپری‌های تنفسی جوراجور گرفته بود و در کنار تختش چفیه‌اش هنوز خودنمایی می کرد ، برایم گفت که در ایران بر سر زیاده خواهی خیلی از گردن کلفتها مقاومت کرد و دست آخر دانه درشتها کارش را ساختند و ثمره همه مجاهدتهایش را با زندان و تبعید !! و میلیونها تومان جریمه برای اتهامات واهی دادند ، که همسر و بچه‌هایش را به بازداشت کشیدند و شکنجه کردند ، که دنیا عوض شده و جای متهم و شاکی تغییر کرده ، که مملکت شهدا در حال غارت است ، که چه خوش گفت شهید باکری که آرزو کنید در زمان جنگ شهید شوید وگرنه بعداز جنگ رزمندگان کنونی سه دسته میشوند : پشیمان ها ، معامله گران و منزوی ها و دسته ی سوم که از غصه دق مرگ میشوند !

سید امروز تنها و بی‌کس و مظلوم است نه جای در وطنش دارد که روزگاری برای حفظش جانش را بر سر آن گذاشته و نه توان مقاومت در برابر زیاده خواهان و اینچنین است که امروز بی‌سرزمین تر از باد است اما هنوز ایمان دارد به خون شهدا به انقلابی که شهدا با خون آبیاری‌اش کرده اند ! و می گوید : ما به شهداء (ع) تعهد داریم و نباید فراموش کنیم که روزی میمیریم و آنروز حتما شهداء ما را می بینند و باید کاری نکنیم که آنروز خیلی شرمسارش شویم ....

برایش گفتم سید این نظام و انقلابی که تو از آن دم می زنی همینی است که من و تو را آواره کرده ، همینی است که می گویی زن و بچه ات را به زیر کتک گرفته ، تو یا مجرمی یا نیستی اگر مجرمی که گلایه ات چیست و اگر نیستی که خوب مگر نمی دانی حکومت با کفر می ماند و با ظلم نمی ماند ؟

خنده‌ای کرد و تازه فهمیدم چقدر دلم برای این خنده و نگاه تنگ شده بود و فقط گفت ول کن اینها رو پسر فقط یادت باشد من کسی رو خارج از کشور ندارم اگر اینجا مردم تو رو خدا هر کاری از دستت بر می آید بکن تا جنازه‌ام به ایران برگردد و کنار بچه‌ها در قطعه ۴۴ یا جلوی قطعه ۲۹ قطعه شهدای گمنام خاکم کنند و حدالامکان اسمم رو هم رو سنگ قبر ننویسند ...

تمام دنیا بروی سرم سنگینی کرد این سید بود که حالا داشت برای من در هتلی دور تراز آب و خاکش وصیت می کرد ، هنوز دستانش از جای دستبندها زخم بود اما خم بر ابرو نمی آورد ، سرداری که تمام آرزوها و سپاهش درهم ریخته و شکسته شده اما هنوز چشم بر افق دارد ، شاید خیلی‌ها بگویند شستشوی مغزی و از این حرفها و یا ذوب شده در انقلاب نمی دانم چه می توانم بگویم فقط اینکه کم نیستند از جنس سید رضا ها، جانبازی که پایش را داده ، سلامتی‌اش را داده ، خانواده‌ای که فرزند و فرزندانش را داده ، همسرش را داده ، پدر و عزیزانش را داده و از آن مهمتر بدترین تهمتها را هم می شنود که : آره خانواده شهدا همه یخچال و گاز و خانه و ماشین گرفتند ! جانبازها که همه خودشونو بستند ! اما همینها هم اولین حذف شدگان این انقلاب هستند . خیلی‌ها شاید نشناسند اما همین چند روز دیگر است که سالگرد شهادت حاج داود کریمی است ، فرمانده جنگ و جانبازی که بر سر همان اعتقادات سازش ناپذیری‌اش و اینکه مثلا مقلد آیه الله منتظری بود و با حصر وی مخالف بود ماهها به زندان افتاد و حالا هم که امثال او مثل حاج رضا ، همانی که چند وقت پیش در بیمارستان از دانشجو و بسیجی و رزمنده و نماینده مجلس و وزیر و معاون رئیس جمهور برای ملاقاتش صف کشیده بودند امروز با تمام اعتقادات و باورهایش یک روز اینجا و روز دیگر آنجا آواره است و‌ای وای بر اسیری که از یاد رفته باشد ، سید هنوز از ولایت فقیه می گوید و من از بی عدالتی و بی ولایتی خامنه ای که می می گویم نمی خواهد باور کند و هنوز از خمینی می گوید و اینکه وصیت کرده است: نگذارید این انقلاب بدست نا اهلان بیفتد از او می پرسم خوب همین اهل و نا اهل را برایم تعریف کن ؟ تو چه کسانی را اهل می دانی که می گوید نا اهلان آدم‌هایی هستند که نان جبهه را خوردند و خون جبهه را ندادند و بعد از جنگ به دنبال غنیمت‌ها اونهایی که در مسئولیت‌ها قرار گرفتند و امروز بر خر مراد سوارند...

پی نوشت بعد یکسال :

همیشه گفته ام که بزمجه ها با من مشکل دارند بزمجه هایی مثل ابراهیم نبوی یا ایرج مصداقی ! که از این پست بل گرفته اند .

سید مهدی پس از طی دوران نقاهتش به ایران بازگشته و زندگی اش را می کند گرچه سخت و رنجور اما آرزویش این بوده که در وطن باشد بنا بر این من زیاد نمی توانم درباره اش اطلاعات بدهم شاید که بعضی را خوش نیاید .

در روزهای اول پست این مطلب چند عکس از جانباز دیگری برایش کار کرده بودم که بعد از مشخص شدن هویت وی آنرا برداشتم و تعمد دیگری در کار نبوده است .خدا همه عقده ای ها و منافقین را درمان کند

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

! وطن و تن

شبهای احیا و احیای ایمان

آیا بشار اسد در ایران است ؟