
امسال مرداد ماه رنگ و بوی دیگری دارد برای خیلیها و بقول
آصف امسال مرداد هوای دل خیلیها گریانی است ، امسال بیستمین سال قتل عام زندانیان سیاسی در زندانهای جمهوری اسلامی است بیست سال از آن روزهای تلخ و سیاه می گذرد بدون اغراق هر خانوادهای در ایران یک عزیزی از بستگانش را در این قتل عام از دست داده است جنایتی که همچنان محتوم و سر به مهر مانده است و کسی هم علاقه ای به پاسخ گوئی درباره اش را ندارد، نوشتهها بسیار هست در این باب و گفتهها بیشتر ، چند شب پیش در یک شب نشینی دوستانه طبق معمول حرفها به یکباره به سیاست کشید و به جمهوری اسلامی و یاد آوری خاطرات که عزیزی که به تازگی از ایران آمده بود و همسرش را هم در همین قتل عامهای جمهوری اسلامی از دست داده از من پرسید " راستی آن موقعها که تو در میان آنها بودی راجع به ماها چه می گفتید ؟ " و این سئوال سخت برایم تکان دهنده بود سئوالی بود که پاسخش سخت بود ، خدا کند اینجا را بخواند؛ " شاید ده یا یازده ساله بودم همیشه آن سالها هر پنج شنبه و جمعه و کلا تعطیلات تابستان را به شهریار می رفتیم ، باغی بود موروثی و خانهای که همه فامیل در آن جمع می شدیم ، خانواده ما از آن مذهبیهای سنتی بودند ، زیاد کسی به سیاست کاری نداشت الا تعدادی از جوونهای اون موقع دو تا از اونها فامیلای نزدیکتر ما بودند یکیشان ملیحه یا آنطوری که ما می گفتیم ملی و یکی دیگه احمد ، احمد دانشجوی اخراجی زمان قبل از انقلاب بود اما بعد از انقلاب هم دانشگاه نرفت و یادمه که می گفتند می رود کارخانه نساجی کار می کند و ملی هم کارش معلوم نبود و زیاد دربارهاش کسی حرف نمی زد ، سیاست امر قبیحی بود تو خانواده ما و این چند نفر یک جوری مشخص بودند و درست مثل یکی دیگر از فامیلهای دیگرمان که معتاد بود همیشه اینها انگشت نما بودند ، تا اینکه اواسط سال ۶۶ بود وقتی که داشتیم از یک مهمانی بر می گشتیم ملی را در خیابان شریعتی نزدیکهای سه راه ملک دیدیم که روسریای بر سر ایستاده بود و پلاکاردی یا روزنامه دیواری را در دست گرفته بود که مادرم یکهو گفت وای این ملی هست .... این آخرین باری که ملی را می دیدیم ، ملی همیشه با حجاب بود و خیلی از سورههای کوچک قرآن را به من و خیلی از هم سن و سالان من یاد داده بود .
اما احمد ، آخرین باری هم که احمد را دیدم اواخرسال ۶۶ بود گمان کنم شب یلدا بود و همه دور هم جمع بودند و احمد هم با شوهر خالهام سخت داشت بحث می کرد ،زمان گذشت و گذشت یکسال بعدش من دزدکی و بدون اجازه پدر مادرم در حرکتی که همه فامیل را متحیر کرده بود رفتم جبهه مرداد ۶۷ هفت ماهی بود که من در جبهه بودم قطعنامه قبول شده بود اما هنوز تکهای صدام ادامه داشت حمله مجاهدین خلق به اسلام آباد و مهران و تک گسترده عراق در جنوب همه اینها باعث شده بود که رزمندهها ترخیص نشوند ، یک شب در چادر فرماندهی گردان بودم که برای اولین بار خبر اعدام زندانیان را شنیدم که : " دارند زندانها را تسویه می کنند " ( داستان اینکه چرا این مسئله عنوان شد خود ماجرای واقعا عجیبی بود ؛ بخش اعظم لباس رزمندهها و بسیجیها را تو زندانهای کشور می دوختند اصلا این شلوار خاکی رنگهای بسیجی ها اون موقع به شلوار اوینی معروف بود و می گفتند زندانیان زندان اوین اینها را می دوختند ، از اوائل سال ۶۷ لباس نظامی بشدت تو منطقه کم شده بود و لباس همه بچهها پاره پوره بود اون شب هم مسئول تدارکات گردان داشت گلایه می کرد که چرا لباس نیست ؟ فرمانده مان هم گفت بابا زندانها داره خلوت میشه و ....) . من آن موقع می دانستم که ملی و احمد را گرفته اند و زندان هستند به محض شنیدن این حرف به یکباره دلم ریخت وای نکند بلایی سرشون اومده باشه ؟ تا اینکه چند شب بعد از فرمانده دسته مان پرسیدم راسته که دارند زندانیهارو اعدام می کنند ؟ گفت از کی شنیدی ؟ این حرفها چیه ؟ گفتم تو چادر فرماندهی شنیدم بحث کمبود لباس بود و اینها گفت :آره اینها همشون کمونیست و کافرند همشون جاسوس صدام هستند می دونی چی میگن میگن کمونیست می دونی کمونیست یعنی چی ؟ گفتم نه و واقعا هم نمی دونستم گفت کمو یعنی خدا، میگن خدا نیست ! فهمیدی ؟ به کسی هم حرفی نزن و من اون شب تا صبح فکر میکردم چطور میشه ملی که خودش به من قرآن یاد داده و نماز می خونده بگه خدا نیست ؟ یا احمد ، احمد که همیشه خودش پای ثابت نماز جماعت بود و ماه رمضانها روزه می گرفت و محرمها خودش اولین کسی بود که تکیه ده را راه می انداخت ؟ خیمه جبههها برچیده شد و به شهرها برگشتیم ، ملیحه اعدام شده بود و و احمد نیز ! از ملیحه هیچ خبری نبود و فقط گفته بودند اعدام شده بروید پی کارتان ولی به خانواده احمد گفته بودند در خاوران دفن شده اما مکان مشخصی را نگفته بودند، زمان گذشت و گذشت ومن هنوز هیچ جوابی برای چرایی این قتل عامها نداشتم حالا دیگر می دانستم کمونیست معنیاش خدا نیست ، نیست ، حالا دیگر می دانستم جرم ملیحه فقط پخش نشریه بوده و احمد نیزفقط هوادار بوده است ، می دانستم که بسیاری در آن سالها به اشتباه و از روی ترس و ندانم کاری اعدام شده اند و این را نه من که دیگر خیلیها می دانستند همان موقعها با هرکس که می نشستم و صحبت می کردم نهایتا می گفت آره اشتباه بوده گرچه شاید در بحثهای علنی جرات ابرازش را نداشتند و هر کس سعی می کرد دامان خود را از این گناه پاک جلوه کند راستیها می گویند کار چپی هاست و چپیها می گویند فرمان راستیها بود ما عمل کردیم ... برگردیم به سئوال آن دوست عزیز : راستی آن موقعها که تو در میان آنها بودی راجع به ماها چه می گفتید ؟
من اصولا آدم رک و سازش ناپذیری هستم این را اغلب کسانی که با من مراوده داشتند و دارند می دانند حرفم در این باره و به خصوص درباره قتل عامها در زندانها در سالهای ۶۶ و ۶۷ هیچ فرقی نکرده است و آن چیزی را که آن روزها می گفتم و اعتقاد داشتم هنوز هم دارم ( سال ۱۳۷۵ است و من دبیر سیاسی دانشجویان حزب الله بودم ، بحث آیه الله منتظری و خاطراتش و اینکه لاجوردی و پور محمدی و محسنی اژهای و مافیای امنیتی ری شهری و هاشمی چه جنایاتی بار آوردند بحث روز بود دانشگاه اصفهان مناظرهای بود بین من و یکی از دبیران انجمن اسلامی دانشگاه صنعتی اصفهان بنام محسن پور عرب دانشجویی از من سئوال کرد نظرتان درباره اعدامهای سال ۶۶ و ۶۷ چیست ؟ سکوتی در تالارشهید چمران دانشگاه صنعتی اصفهان حکمفرما شد و من گفتم باید هر کسی جوابگوی اعمال خودش باشد بسیاری از کسانی که شما امروزه به عنوان میانه رو قبولشان دارید(خط امامیها ) آنروزها همه کاره بودند و جالب است که امروز ما باید جوابگوی کردار آن روز آنها باشیم ! من پاسخگوی اعمال خودم هستم و حتی پاسخگوی تمام اعمال حزب الله هم که تعلق سیاسی به آن دارم نمیتوانم باشم اگر منظورتان کم و کیف قضایی اعدامهاست من نمی دانم اینرا باید قضات آن احکام جوابگو باشند و اگر کم و کیف سیاسی و امنیتی ماجرا منظورتان هست من آن روزها در جبهه بودم و اولویت اصلی برایم دفاع از کشورم بود - نوار این جلسه موجود هست).اعتقاد آنروز من و امروز من این هست که فرق هست بین آنهایی که دست به اسلحه برده اند و اقدام به بمبگذاری و ترور کرده اند با کسانی که صرفا سمپات بوده اند و یا هوادارو عضوی ساده بوده اند اما آنچه که تاریخ آن روزگار می گوید متاسفانه زبان بسیاری از گروههای سیاسی مخالف زبان اسلحه بوده است درشهرستانها مثل گنبد و کردستان و بلوچستان را حالا کاری ندارم در همان پایتخت و تهران ابتدا فرقان بود و بعد پیکاریها و بعد سازمان مجاهدین خلق و نهایتا سازمان چریکهای اقلیت همه اینها یک زبان بیشتر نداشتند و زبانشان اسلحه بود حکومتی بروی کار آمده و هنوز سازو کارهای خودش را نیافته و گروههای هم مسلحانه بر علیهاش می ایستند طبیعی است که هر دو طرف واکنش نشان می دهند حالا حکومت قدرت بیشتری دارد و قتل عام می نماید ولی آنها هم هر کسی را که مقابلشان می یافتند و در توانشان بود با انگ " مزدور خمینی" ترور می کردند . اما آن اعضا و هواداران ساده و بقولی مجله پخش کردنها که اینکار جرم نیست و بر فرض هم که جرم باشد سزایش اعدام نیست ! اما همه این حرفها و بحثها و اتفاقات را باید در چارچوبی غیر از چارچوب بحثهای امروزی دنبال کرد ،چرا که در زمان وقوع آن اعدامها حکومت هنوز گرفتار بحران مشروعیت و اقتدار بوده ، گروههای سیاسی مسلحانه بسیاری عملا بحرانهای امنیتی برایش درست می کردند و از همه مهمتر گرفتار جنگ خانمان سوز و فرسایشی شده بود که تمام توان و هوشش را برده بوده و بقول یکی از وزرای دولت آقای خاتمی (که اجازه ندارم اسمش را بگویم) " این ندانم کاری اعدام زندانیان سیاسی را در سال ۶۷ انجام دادند که یقه جمهوری اسلامی تا همیشه گیر آن خواهد بود " .
اما قبول دارم که " شخصیت خشونت طلب" همه جا و در هر گروه و جناح می تواند وجود داشته باشد و به پیش و پس و ابتدا و وسط انقلاب هم محدود نمی شود و منطقشان همیشه و همیشه یکی است و متاسفانه امروزه هم می بینیم که همانهایی که آن روزگاران بازجو و تیرخلاص زن و قاضی و حاکم شرع بودند امروز هم بر سرکارند و مجالی بیابند همان می کنند که دیروز می کردند منتها دیروز مجال بیشتری داشتند و امروز بهانههایشان کمتر هست و چقدر باید صبر کنند تا حادثه کوی دانشگاهی بشود و حکم اعدامی بدهند و هاشم آقاجری ، ولی الله فیض مهدوی و یا فرزاد کمانگری را بیابیند
چند روایت دردناک از زبان خانوادههای اعدام شدگان در زندانهای سال ۶۷
نظرات