تابستان سال گذشته بود كه در محله اي بنام قاضي عثمان پاشا در آنكارا چهره اي را ديدم كه به نظرم آشنا آمد ، ابتدا سلام و عليك معمولي كردم و از او گذشتم و به يكباره چهره فرد را در ذهنم ياد آوري كردم كه در سايتها و روزنامه ها ديده بودم و شناختم ، با عجله برگشتم و پرسيدم : روبرت حاتم ؟! كمي درنگ كرد و بعد پاسخ مثبت داد !
برايم باور كردني نبود روبرت مارون حاتم يكي از فرماندهان فالانژیستهای لبنان و محافظ و مشاور ارشد ايلي حبيقه پيش رويم هست كسي كه از او به عنوان يكي از شاه كليدهاي اسرار چهار گروگان ايراني نام مي برند .
روبرت از سفارتي آمده بود و دنبال جائي براي فتوكپي مي گشت با او به مغازه اي رفتيم و او را مجددا به سفارت رساندم و منتظر ماندم تا برگردد چند ساعتي كارش طول كشيد و برگشت و ما به اولين كافه پيش رويمان رفتيم ، روبرت انگليسي خوب نمي دانست و من اصلا فرانسه نمي دانستم و همين مجبورمان كرده بود كه در آن يك ساعتي كه با هم بوديم به سختي به انگليسي و عربي حرف بزنيم ، آنچه كه برايم جالب بود روبرت در خلال صحبتهايش چند باري تاكيد كرد كه مشكلي ندارد و براي روشن شدن مسئله كه از ديد او كاملا روشن بود با هر كسي حرف مي زند و در جواب من كه حتي اگر از مقامات ايران باشد و اضافه كرد با هركس ! و خود وي چند سال پيش به رابطي به سفارت ايران در پاريس گفته است كه مي تواند حتي نوار بازجوئي يكي از بازجويان از احمد متوسليان را با شرايطي به ايرانيها بدهد كه گفت سفارت رغبتي به اين مسئله نشان نداد !
ماه گذشته كه به فرانسه رفته بودم دوباره با شماره اي كه از روبرت داشتم تماس گرفتم و در پاريس وي را ديدم كه نوار را آورده بود و گفت فقط برايت دقيقه اي از آنرا مي گذارم ، صداي بازجو كمي نامفهوم بود اما صداي مترجم مفهوم بود كه مي پرسيد شما در جنوب چه می کردید؟ و حاج احمد گفت من گفتم كه : احمد متوسليان هستم كارمند سفارت ايران ! ...غم دنيا بر دلم نشست اين صداي حاج احمدي بود كه بیست و پنج سال است خانواده و سیلی از عاشقانش در انتظارش هستند و همین یک نوار چقدر می تواند از نگرانی آنها بکاهد آنوقت سفارت ایران در پاریس مشغول شلنگ تخته انداختن برای خودش هست و پشیزی هم برای این چهار ایرانی که هر کدامشان خود یک گنجینه ای هستند قائل نیستند . از روبرت خواستم این بار دقیق تر برایم از آن روزها بگوید و او از آن روزهای دهشتناک لبنان برایم گفت ٰ آنچه می خوانید مختصری از گفتگوی من با روبرت مارون حاتم معروف به کبرا است :
اولین باری که خبری از چهار اسیر ایرانی شنیدید کی بود ؟
- اولین بار شب روزی بود که ظهرش آنها در ایست و بازرسی محلی در برباره که منطقه ای مرزی بین بخش مسیحی و شمال بود اسیر شده بودند ، خودروی مرسدس آنها با دو استیشن ژاندارمری اسکورت می شده و وقتی که به پست بازرسی می رسند به هشدار ایست توجه نمی کنند که به رگبار بسته می شوند ، با همان رگبار اولیه اسکورتها و خودرو متوقف می شوند ، سرنشینان مرسدس را پیاده می کنند و به گوشه جاده می برند و با چند رگبار هم به سوی اسکورتها آنها را مجبور می کنند که محل را ترک کنند . هر چهار نفر را هم سریع به ساختمان فرماندهی کرانتینا منتقل می کنند ، همان شب بود که من و ایلی [ ایلی حبیقه] آنها را دیدیم ، فرد راننده در اثر شلیکها مجروح شده بود و کتف

و گردنش تیر خورده بود ، بیهوش بود و معلوم بود که زنده نخواهد ماند ، مسئولیت آنها با راجی عبدو بود که آن موقع ها رابط سمیر [ سمیر جعجع] و هارون (ها ک ) بود . راجی خودش مسئولیت بازجوئی از آنها را به عهده گرفته بود .
فرد مجروح اسمش چه بود و چه شد ؟
- اسمش فکر کنم رستگار بود و سه روز و شاید چند روز بیشتر زنده نماند و کشته شد جنازه اش را هم در زیر درختان اوکالیپتوس در کنار ساختمان امنیت دفن کردند و خودرو را هم به جورج سوری سپردیم که او به طرابلس برد و در نزدیکی یک بار انداز رها کرد .
آن سه نفر چه شدند ؟
- راجی در بازجوئی هایش فهمیده بود که آنها افراد مهمی هستند که از جنوب از پیش فرمانده نیروهای شیعه می آیند حتی به ما می گفت تن یکی از آنها لباس یکی از فرماندهان شیعه است ، و یکی از آنها [ اینجا روبرت اشاره می کند همین فردی که صدایش را شنیدی ] تمام اسرار شیعیان جنوب را می داند اما کم حرف می زند ، موضوع به یک درد سر بزرگ برای فالانژها تبدیل شده بود و راجی اعتقاد داشت هرچه سریعتر باید آنها را کشت و جنازه آنها را در بیروت رها کرد اما سمیر می گفت با کشتن آنها تازه ماجرا شروع خواهد شد ، یک ماهی آنها در کرانتینا بودند و بعد به بازداشتگاه یارز منتقل شدند ، راجی همچنان از آنها بازجوئی می کرد و بعضی اوقات هم جورج [ جورج صباغ معروف به ابوتونی] از آنها بازجوئی می کرد ، خیلی ها در بیروت و طرابلس و جنوب نگران آنها بودند و جورج می خواست علت این نگرانی را بداند . آنها یکسال بعد به زندان لقلوق فرستاده شدند و مسئولیتشان دیگر با سمیر بود ، سمیر از آنها مثل الماس نگهداری می کرد و اعتقاد داشت که اینها بهترین اسرائی هستند که در دست دارد .
آیا خودت شخصا با این ایرانی ها حرف زدی ؟
- من فقط همان شب اول لحظاتی با یک نفر از آنها که خیلی پرخاش می کرد حرف زدم ، عربی اش خوب بود و می گفت من دیپلمات هستم و اینها هم همراه من هستند ما را باید آزاد کنید که از او پرسیدم اگر دیپلمات هستید چرا در خودرویتان بی سیم دارید و مسلح بودید ؟
جوابش چه بود ؟
- هیچ کدامشان جواب درستی نمی دادند یا سکوت می کردند و یا فقط اسمشان را می گفتند و اینکه مامور سفارت هستند و همین عصبانیت راجی را بیشتر می کرد .
ادامه دارد .........
-----------------------------------
پی نوشت :
نظرات