با بخوان اين فصل را باقي فسانه است
چهارم خرداد سال هفتادو نه بود که به بهانه افشاگریهایم در آن نوار ویدوئی من و چند روز بعد شیرین عبادی و محسن رهامی و یکسری از اعضای جبهه مشارکت را بازداشت کردند . امروز دوسال از آن روزها می گذرد شا ید لازم باشد که بسیاری از نا گفته های این پرونده ملی را برایتان بگویم :سال 71 بود که وارد جریانهای نامتشکل حزب الله شدم و نهایتا در سال 72 بود که انصار حزب الله اعلام موجودیت نمود و منهم به پیشنهاد حسین الله کرم جزو موسسین و عضو شورای مرکزی آن شدم. البته من آنروزها فکر می کردم که همکاری من در همان خطی که عنوان کرده بودم و آن کمک در انتشار نشریه یا لثارات الحسین (ع) و امورفرهنگی بوده بماند که متاسفانه اینچنین نماند وپس از مدتی پای من به عرصه سیاست باز شد . کار سیاسی هم که گفته اند عرصه دوست و دشمنی است آن جمع منسجم مدتی بیش دوام نیاورد و بالاخره سال 74 بود که اختلافات بالاگرفت ودو فراکسیون موجود در آنزمان انصار اعلام استقلال نمودند یک گروه ماند و باز با نام انصار فعالیت نمود و فراکسیون دیگر نیز با حسین الله کرم انشعاب نموده و اتحادیه دانشجویان و فارغ التحصیلان حزب الله دانشگاههای سراسر کشور را برپا نموده . ومن شدم دبیر سیاسی اتحادیه. اینجوری بود که "ما هم آلوده شدیم " .خوب امروز من تا بخواهم حرفی بزنم خیلی ها که فکر می کنم تا جلوی پایشان را بیشتر نتوانند ببینند و فکرشان از سقف خانه شان بالاتر نمی رود می گویند که مگر می شود ؟ تو خودت هم متهمی تو با اینها بودی و ...ولی مگر اینجا دادگاه است مگراجباری به گفتن این حرفهاست. حقیقت این است که من اگر یک مینیمم آنچه را که بعدها دیدم اگر تصور می کردم محال بود که برای لحظه ای با این حضرات همراهی می کردم .فاش می گویم که فریب خوردم فریب جبین های گره خورده فریب محاسن و ذکرهای مدامشان فریب نمازهاو خیمه و خرگاههای عزاداری شان را و فریب هزار دلیل و نشانه ای را که جز در افراد دیندار و متقی نباید جست . مثالی می زنم نگاهی به اپوزیسیون و منتقدان امروزی جمهوری اسلامی بیندازید به اسمها نگاه کنید: ابراهیم یزدی حبیب الله پیمان عزت الله سحابی اکبر گنجی عباس عبدی حشمت الله طبرزدی و ... حال به عقب برگردید مدافعان و فعالان و هواداران آن روزهای انقلاب را بیابید آیا جز این افراد بوده اند اصلا چرا راه دور می رویم مگر آیه الله منتظری را فراموش کرده ایم ایشان دیروز در چه جایگاه فکری و اعتقادی نسبت به جمهوری اسلامی بودند و امروز چه می گویند ؟ عزیزان حقیقت تلخ این است که نه من بلکه همه ایرانیان فریب خوردیم همه را فریفتند هرکس را به نوعی یکی گول "زمین برای خداست و مالکیت معنا ندارد و آب مجانی برق مجانی نفت مجانی " را خورد ودیگری فریب "جمهوری و میزان رای مردم" را خورد آن یکی هم فکر هم میکرد که همین فردا است که "پول نفت را بیاورند دم خانه" یکی هم من که فکر می کردم همین است که می گویند و دعوا بر سر اعتقادات و ارزشها و دیانت است و " جنگ ما جنگ فقر و غناست جنگ اعتقادی است و..."بله منهم فریب خوردم اما همه باید اینرا بدانیم که عوض شدن بد نیست و عوضی شدن است که بد است این بد است که اگر فهمیدی راه و مسیرت غلط است باز بمانی و مثل عوام بگویی نه حرف مرد یکی است!ومن درست در شب هیجدهم تیرماه 1378 بود که وقتی دیدم مسئله دیگر یکسری اختلاف نظر و اختلاف عقیده در مسائل راه و روش سیاست نیست اینها کمر به قتل مخالفان و دانشجویان بسته اند و حکم قتل کیانوش مظفری آن فرزند شهید و مظلوم و بی پناه را چنان صادر کرد که گویی دارد حشره ای مزاحم را می تاراند . برای لحظه ای هم نایستادم و همان لحظه عطای حزب الله را به لقا یش بخشیدم روزنامه های بیست تیرماه سال هفتادو هشت گواه استعفای من است بروند متن استعفای من را بخوانند . همانی را که آقایان قوه قضائیه می گویند برای دامن زدن به آتش و تحریک افکار عمومی بوده است .بله من فرزند ایران بودم نه معارض عراقی . من هرچه بودم دزد و آدم کش نبودم بله من مقابل دانشگاه امیر کبیر بروی ماشین حاجی بخشی فریاد مرگ بر سکولار سر می دادم اما دیگر مثل آن جریانی که در نوار گفته ام مثل فرزند امام جمعه اسلامشهر که نمی رفتم سرقت مسلحانه؟ من رفته ام مقابل حسینیه ارشاد و داد مخالفت با ملی مذهبی ها را سر داده ام اما دیگر حکم نمی دادم که فرشته علیزاده آن دختر مظلوم و دانشجورا سر به نیست کنند تا مبادا فردا بر علیه کسی شهادت دهد ؟ من امروز سربلندم که دستم به خون کسی آلوده نیست. من امروز سربلندم که دیناری برای آنچه که در یکدهه در انصار حزب الله و اتحادیه دانشجویان حزب الله و موتلفه و تشکلهای اسلامی همسو انجام داده ام از کسی نگرفته ام نه آنکه امروز بروم مرگ بر عبدالله نوری و ضد ولایت فقیه سر بدهم و داد وااسلاما سر بدهم و فردا بروم سرمایه و مجوز ایجاد"مجتمع پرورش میگو" بگیرم . امروز بیایم و مانع ازبرگزاری سخنرانی دکتر سروش شوم و فردایش بروم خدمت ارباب و "آژانس هواپیمائی توکا تور " بزنم .هر چه کردم برای عقیده ام بوده و بس!از اصل مطلب دور نشویم . از حزب الله یا یهتر بگویم گروهک مدعی حزب الله استعفا دادم و نه تصمیم داشتم کثافتکاریهایشان را بگویم ونه اینکه بر مطالبه عمر و اعتقاد از دست رفته ام بر بیایم و بخشیدم و گذشتم اما این آقایان بودند که ترسیدند مبادا بخواهم کلمه ای بر علیه شان بگویم مبادا بخواهم بچه ها را دور هم جمع کنم و بر علیه شان جماعتی را علم نمایم و... این بود که آمدند مرا از مقابل خانه مان دزدیدند و هشت ماه مرا در سیاهچالها و بازداشتگاهیشان که هنوز که هنوز هست معلوم نیست که بوده اند و براساس چه اتهامی مرا بازداشت کرده اند . هشت ماه مرا بزیر شکنجه گرفتند بارها و بارها بزیر شلاقها و کتکهایشان بیهوش شدم و سرم و چانه ام را شکستند و گاه برای یکروز کامل مرا از پا آویزان میکردند فقط و فقط برای اینکه بیایند و از من اعتراف دروغین بگیرند تا برای روز مبادایی که اگر من گفتم آقایان فساد اخلاقی دارند و این هم دلایلش اگر گفتم که آقایان مرکز فرهنگی میثاق را تبدیل کرده اند به حرمسراو... بیایند و اینرا بر ملا کنند . تیمسار نجفی که فرمانده اطلاعات نیروی انتظامی تهران بزرگ بود خود می گفت تا نگویی و ننویسی که عامل نفوذی سعید حجاریان بوده ای و برای اینها کار میکردی و وظیفه ات به انحراف کشیدن حزب الله بوده دست از سرت بر نمی دارم. خانواده ام را زیر حملات روانی خود می گرفتند به مادرم می گفتند که فرزندت قاتل است و همین روزها اعدام می شود و بعد نوار گریه و زاری مادرم را توی سلول برایم پخش می کردند و..(مشروح آنچه این حضرات کرده اند رادر شکنجه گران بهشت نوشته ام ) . خلاصه بعد از هشت ماه شکنجه و اذیت و آزار وقتی که آقا سعید زحمت ترور حجاریان را کشیدند در 28/12/1378 شبانگاه مرا در خیابانهای تهران رها کردند و رفتند حالا دیگر بازی عوض شده بود و من در پی احقاق حق پایمال شده خود و خانواده ام بودم اینجا دیگر اگر سکوت می کردم چه بسا فردا به سرنوشت کیانوش مظفری مبتلا می شدم . پس در پی احقاق حقم بر آمدم .آنزمان دادگاه کوی دانشگاه تهران در حال برگزاری بود و خانم شیرین عبادی در حرکتی شجاعانه و دفاع از دانشجویان مظلوم که البته زندگی خویش را نیز همواره در این راه گذاشته است اعلام نموده بود که داوطلبانه حاضر است وکالت دانشجویان را بر عهده گیرد . به ایشان مراجعه نمودم و آنچه گذشته بود را برایش شرح دادم. قبول آنچه می شنید برایش سخت بود و دشوار بالاخص که مختصر شناختی هم از گذشته و پیشینه من داشت .نمی دانم شاید نام من برایش آشنابود از آنجایی که روزگاری مقاله "زینت المجالس ملی گراها" را برای او ودیگر همراهش مهرانگیز کار نوشته بودم اما هر چه که بود برویم نیاورد و مادرانه دست حمایت بر سرم کشید با محسن رهامی دیگر وکیل دانشجویان صحبت کردیم و قرار بر جلسه مشترکی گرفتند .و نهایتا همانطور که دادسرای نظامی تهران و شورایعالی امنیت ملی گفته بود که هر کس مدارک ویا اطلاعاتی دارد در اختیار مجاری قانونی بگذارد نواری ویدئویی از هر آنچه می دانستم تهیه شد و عبادی درست پس از تمام شدن حرفهایم و همان شبانه نوار را به وزارت کشور و شورای امنیت کشور برای بررسی سپرد . این دومین و آخرین دیدار من و شیرین عبادی بود و من و خانم عبادی و از آنروز در انتظار رسیدگی کانالهای امنیتی و قضایی بودیم تا اینکه یکروز که من عازم دانشگاه بودم دیدم نوار در میدان انقلاب نوار ویدئویی من و کنفرانس برلین دارد به فروش می رسد . مات و متحیر خود را به وزارت کشور رساندم . نیری مدیر کل حراست وزارت کشور گفت بله متاسفانه نوار پخش شده و امنیت شماهم به خطر افتاده. برآورد شورای تامین استان تهران این است که احتمال تعرض به شما می رود .درست همانزمان بود که تهدیدات و تلفنهای مشکوک کنترل رفت و آمدهایم شروع شده بود .نهایتا معاونت امنیت وزارت اطلاعات و شورای تامین استان تهران صلاح را بر آن دید تا مرا برای حفاظت به خانه امنی منتقل نمایند . مدت بیست و یک روز در آن خانه بودم و همزمان پیگیری و بررسی آنچه که در آن نوار گفته بود شروع شد خط به خط جلو می رفتیم و مستندات و شواهد خود را برایشان می آوردم که به ناگاه متوجه شدیم پدر بزرگ هفتادو چهار ساله ام را که بیمارقلبی بود را آقایان بازداشت نموده اند وبه مجتمع قضایی امام خمینی برده اند و گفته اند تا فرشاد خودش را معرفی نکند ایشان را آزاد نمی کنیم (پدر بزرگم را به سلولی برده بودند و لباس زندان بر تنش کرده بودند و تمام جیبهایش را گشته بودند و با اهانت وی را مورد بازجویی قرار داده بودند که نوه ات کجاست؟ وی دچار شوک شده بود و تا همین چند ماه پیش که فوت نمود دیگر پدر بزرگم حالش بهبود نیافت)نهایتا رایزنی وزارت اطلاعات و وزارت کشور برای استمهال از قوه قضائیه نتیجه ای در بر نداشت و آن پیگیری کارشناسانه و بدور از جنجال و هیاهو که بنابر نظریه شورایعالی امنیت ملی بیش از هفتاد درصد اظهارات مرا رسیدگی نموه بود و تماما را منطبق بر اسناد و مدارک متقن و صحیح یافته بود تعطیل شد و من همانشب به دادگستری استان تهران تهران رفتم . همان شبانه آقای علیزاده حکم بازداشت مرا نوشت و داد دست علیپوریان قاضی شعبه 16 و ایشان امضا کرد !!ومرا به بازداشتگاه 59 سپاه منتقل کردند.اتاق جنگ روانی محافظه کاران که مدتی است در قوه قضائیه لانه کرده است از فردایش به تکاپو افتادند و هر چه در توان داشتند نوشتند و کردند یکروز علیزاده خود به زندان توحید آمد و در ابتدای کلام شربتی آوردند و شیرینی و از اینکه کمکم خواهند کرد و تو از خود ما هستی و.. خلاصه اینکه ما می دانیم اینها را تاج زاده و محمد رضا خاتمی به تو تلقین کرده اند بیا و همین را هم بگو و خلاص ! به خود و خانواده ات رحم کن ! ووقتی که دید من می گویم نه حرف خودم بوده و فرصت بدهید اثبات کنم سیلی نثار من کرد و گفت اثبات کنی خودم می دهم اینجا دارت بزنند ! ایشان سعی داشت مرا با شربتی و شیرینی و وعده آزادی راضی نماید تا به قول خودش برای ساکت شدن زبان دشمنان امام زمان از شو توبه ضبط کنند اما وقتی دید نشد آنچه خود میخواست رذیلانه همان شب به صداو سیما رفت و در اخبار سراسری اعلام نمود که من الان دارم از پیش فرشاد ابراهیمی می آیم و ایشان خودش به من گفت که نود درصد از حرفهایم دروغ بوده است!دیگر چه بگویم (امروز درست دوسال از شکایت من از علیزاده برای این نشر اکاذیبش در دادگاه ویژه روحانیت می گذرد اما هبچ پیگیری تا به امروز انجام نشده نشده است) .این وضعیت هشت ماه بطول انجامید . هشت ماه من در سلولهای انفرادی بازداشتگاههای بی نشان و با نشان بودم و بازجویی هم البته تنها کار و گذران این ایام بود . دادگاه مسخره ای هم بصورت غیر علنی برای ما تشکیل شد که در آن به دوسال حبس و تبعید به یزد محکوم شدم . پس از آن هم به بند عمومی زندان اوین منتقل شدم . مدت چهارده ماه هم در این بند بودم . سالن پنج زندان اوین که بند متهمان مالی بود اما به نوعی تبعید گاه زندانیان سیاسی و مطبوعاتی محسوب می گردید از جمله کسانی که مدتی من در این سالن با ایشان همبند بودم می شود به محمد قوچانی و مصطفی کاظمی و احمد زید آبادی و نهایتا گل سر سبدشان مسعود بهنود که حقیقتا مجالست با ایشان برایم بسیار ارزشمند بود . من در مدتی که با ایشان بودم چیزهای بسیاری از ایشان یاد گرفتم براستی که حتی سکوت مسعود بهنود که همه اورا در سالن شازده خطاب می کردند برایم درس بود . برنامه همیشگی و سر ساعت قدم زدن ایشان و یا به قول زندان هواخوری . ذکر خاطرات و مطالعه و نوشتن بهنود برایم همه اش خاطره انگیز بود . روز آزادی بهنود گرچه برایم خوشحال کننده بود که بالاخره به نزد خانواده اش می رود و لی غمی بزرگ بر دلم نهاد لحظه ای که مجتبی هم اتاقی مهربانمان ساک بهنود را در دست گرفته بود و ایشان با بچه های اتاق خداحافظی می کرد و آرام از در سالن رفت .! طاقت نیاوردم و به اتاق برگشتم . بهنود حکم پدر برایم داشت و اکنون داشت می رفت او که بسیار مرا دلبسته خویش نموده بود .و سرانجام پس از بیست و دو ماه آزاد شدم وبه خانه برگشتم. اما چه آزادی ای که اکنون در فقط در پنج شعبه دادگاه انقلاب و سه شعبه دادگاه عمومی و دوشعبه دادگاه تجدید نظر پرونده مفتوحه دارم و حداقا ماهی یکبار با اتهاماتی گوناگون به این دادگاه و آن دادگاه احضار و بازجویی می شوم .حساب که می کنم می بینم چیزی حدود صدو بیست و پنج میلیون تومان فقط وثیقه خود و تمام بستگانمان برای این اتهامات اکنون در توقیف قوه قضائیه است.آری این سرنوشت محتوم کسی است که نمی خواست بروی مردم آتش بگشاید و چماق در دست بگیرد سرنوشت کسی است که چپاول و غارتگری حضرات را بر ملا نموده و پرده از نفاق و سوء استفاده ایشان از مقدسات و ارزشها برداشته است .و ماء رعیت الا جمیلا...